تفریحی ، سرگرمی ، سلامت ، روانشناسی ، دانلود آهنگ ، دانستی ها
اگزیستانسیالیست تاریخ فلسفه غرب
جمعه 15 اسفند 1399 ساعت 12:56 | بازدید : 529 | نویسنده : مهدیار | ( نظرات )

اگزیستانسیالیست تاریخ فلسفه غرب،در ابتدا باید گفت که این طور نیست که تمام فیلسوف های که ما در اینجا آنها را اگزیستانسیالیست مى خوانیم، آنها هم این لقب را بر خودشان پذیرفته باشند. در میان همه ی اینها، تنها فیلسوف نامدارى که این عنوان را نه فقط پذیرفته که دائماً هم به کار مى برد، ژان پل سارتر است.

او بزرگترین شخصیت ادبى و هنرى است که از طریق نمایشنامه نویسى، رمان و نقد ادبى و مقالات سیاسى- اجتماعى مشهورش باعث تداعى نام اگزیستانسیالیست می شود و چنان نام سارتر و این مکتب با یکدیگر گره خورده است که هر گاه نام کسى به عنوان اگزیستانسیالیست برده مى شود، گمان مى رود که او با آراء و نظرات سارتر نیز موافق است. در حالى که عموم فیلسوفان اگزیستانسیالیست، چه الهى و چه الحادى با ژان پل سارتر مخالفت دارند و از این جهت عنوان اگزیستانسیالیست را بر خود نمى پذیرند یا مثل «یاسپرس» و «هایدگر» مى گویند ما فیلسوف وجودى هستیم.
فیلسوفان اگزیستانسیالیست، در پاسخ به مسائل وجودى متفق القول نیستند. بنابراین، یک نظام فلسفى از آراء و نظرات مجموعه ی این فیلسوفان بدست نمى آید؛ زیرا وقتى مى توان کلمه «مکتب فلسفى» را به کاربرد که لااقل طرفداران آن در ده مسأله وفاق داشته باشند، ولى فیلسوفان اگزیستانسیالیست تقریباً در جواب به هیچ مسأله اى با هم وفاق ندارند، البته به جز آن سوال اساسی که «بزرگترین ارزش انسانى چیست؟» که تقریباً همگى آنها بر این پاسخ متفق القول اند که بزرگترین ارزش انسان، «آزادى» است. پس چه چیز علت نامگذارى آنها تحت عنوان مکتبی به نام اگزیستانسیالیسم مى شود؟ علت، وفاق آنها بر نوع پرسش است. بر خلاف پاسخ ها، در ناحیه سوالات مى توان به طور نسبى، توافقی در بین اگزیستانسیالیستها پیدا کرد که ما در اینجا، طبق نظر دائره المعارف فلسفه ویراست «پل ادواردز» مشى مى کنیم و به شش مسأله و سوال مورد وفاق اگزیستانسیالیست ها مى پردازیم.

مسئله تفرد انسانی – تاریخ فلسفه غرب

این مسأله، براى نفى دو چیز به کار مى رود: یکى نفى نظامهاى فلسفی قبلى و دیگرى نفى توده اى شدن فردِ انسانى. به نظر فیلسوف اگزیستانسیالیست، روندى که قدماى فیلسوف براى شناخت اشیاء طى کرده اند باعث از دست رفتن تفرّد اشیاء شده است. وضع و حال انسان نیز از سایر اشیا مستثنی نیست. نظامهاى فلسفى پیشین، آدمى را تا یک فرد از ماهیت نوعیه نکنند و از اصالتهاى او دست بر ندارند، آرام نمى گیرند. یاسپرس معتقد است چنین روندى در ریاضیات و علوم تجربى خوب است اما درباب انسان هرگز. به تعبیر او مثل این است که کسى بخواهد طریقه ی تنفس را در انسان بفهمد، آن وقت بیاید آن فرد را شرحه شرحه کند. این امکان پذیر نیست چراکه به محض اینکه آن را تکه تکه می کند، همان چیزى که مى خواهد بشناسد از دست مى رود. شما در شناخت انسان، به محض اینکه در تعریف او گفتید «فردِ نوعیه واحدى است و یکى از افراد انسان است»، در واقع، او را از دست داده اید و هر چه شناسایى کنید وجه یا وجوهى از او را مى شناسید نه کل او را.
بحث دوم، بحث توده اى شدن فردِ انسان است که ناظر به مقام عمل است، برخلاف بحث اول که ناظر به مقام شناخت بود. در مقام عمل هر کس در هر اوضاع و احوالى قرار مى گیرد از خود مى پرسد من متصف به چه وصفى هستم؟ وقتى فهمید در این وضع و حال، دارنده چه وصفی است، آنگاه آن چنان عمل مى کند که سایر افراد متصف به این وصف عمل مى کنند. مثلا کسى را در نظر بگیرید که متصف به وصف معلمى است. در این صورت او خود را مجبور مى داند چنان عمل کند که همه ی معلمان عمل مى کنند. آنگاه کند و کاو مى کند تا بداند معلمان چگونه عمل مى کنند. مثلا اگر هواى کلاس به اندازه اى گرم باشد که تحمل کت و شلوار پوشیدن نداشته باشد ولى در عین حال، بداند که معلمان سر کلاس خود را ملزم به کت و شلوار پوشیدن مى دانند او هم مثل سایرین عمل مى کند و مى گوید من یک معلم هستم و معلم نمى تواند با لباس زیر سر کلاس حاضر شود. به این حالت که فرد، خود را اصطلاحاً از صرافت طبع خود باز مى دارد، توده اى شدن فرد انسانى می گویند. توده اى شدن، دقیقاً، در مقابل صرافت طبع عمل کردن است. یعنى انسان خلاف آنچه طبعش اقتضا مى کند عمل کند. یعنی همانطوری رفتار کند که اگر در خانه تنها مى بود و مى دانست که کسى ناگهان بر او وارد نمى شود، عمل می کرد. این را صرافت طبع مى گویند. اگزیستانسیالیستها به طور جدى با همرنگ شدن با جماعت مخالف اند. آنها این حالت را توده ای شدن و یا گاهی میان مایگی هم می گویند.


درون ماندگاری (Internality) – اگزیستانسیالیست

متفکران اگزیستانسیالیست به غیر از کى یرکگور خود را متعلق به مکتب فنومنولوژى (پدیدارشناسى) مى دانند. ریشه این تفکر در افکار دکارت است ولى ادموند هوسرل و فرانتس برنتانو عملاً دو متفکرى هستند که مبدع فنومنولوژى به حساب می آیند. اگر بخواهیم فنومنولوژى را به تعبیر ساده ای توضیح دهیم، مفادش این است که کل حالات نفسانى ما به فنومنها تعلق مى گیرد نه نومنها؛ یعنى به نمودِ واقعیتها تعلق مى گیرد نه به خود واقعیت. همه چیز بستگى دارد به این که چگونه به نظر ما بیاید و به این اعتبار، مى توان گفت که انسان همیشه در درون خودش ماندگار است و پا از خودش بیرون نمى گذارد. همیشه به چیزى که بر او مى نماید، شاد مى شود، امید مى بندد، اعتماد مى کند …. جان کلام هوسرل و برنتانو این است که ما هیچ بر خوردى با واقعِ عالم نداریم. در واقع، این همان سخن کانت است، منتها کانت گویا بر این عدم دسترسى تأسف مى خورد ولی اگزیستانسیالیست ها هیچگونه تأسفى نمى خورند. آنها می گویند که ما کارى نداریم به واقع برسیم یا نرسیم، ما از همین ظواهر گاهى مى ترسیم و گاهى به آن امید مى بندیم و با این طرز تلقى، زندگى عملى ما هیچگونه اختلالى پیدا نمى کند. اگر کانت مى گفت شناخت ما به ظواهر فنومنها تعلق مى گیرد، ما مى گوئیم اراده ما هم به فنومنها تعلق مى گیرد. یعنى که انسان از درون خودش پا فراتر نمى گذارد.

آزادی – اگزیستانسیالیست

اگزیستانسیالیست ها درباب آزادى به سه گزاره قائل اند:
• انسان هیچ لحظه ای از عمرش از گزینش و انتخاب گریزی ندارد.
• علاوه بر اینکه از گزینش ‌گریزی نیست ذات گزینش انسان وجه عقلانی هم ندارد . از نظر اگزیستانسیالیست ها یک گزینش به گزینش دیگری بستگی دارد و آن نیز به گزینشی دیگر و همین طور می رود اما به یک وجه عقلانی نمی رسد. اگزیستانسیالیستها معتقدند گرایش و گریزش امرى است که با علم شهودى درک مى شود. اگر چیزى را بخواهیم، حتى المقدور آن را به خود نزدیک مى کنیم و چیزى را که نمى خواهیم، حتى المقدور، آن را از خود دور مى کنیم؛ این را با حس باطنى درک مى کنیم ولى نمى فهمیم چه چیزى موجب گرایش ما و چه چیزى موجب گریزش ما شد. همانطور که نمى توانیم با توجیه عقلانى بگوییم. فلان شی‌‌ء زیباست و فلان شیء زشت است، همچنین نمى توانیم بگوییم چرا به فلان شیء گرایش دارم و چرا از فلان شیء گریزش. چرا که ما سلسه نیازهای داریم که هر کدام از راههایی برآورده می شود که ما به آن سمت کشیده می شویم. مثلاً غریزه جنسی که نمی توانیم آن را توجیه عقلانی کنیم ولی ارضای آن باعث می شود که ما به سوی آن برویم. اگر نظر فروید در مورد خود آگاه و ناخودآگاه را بپذیریم، این وجه عقلانی نداشتن گزینش که اگزیستانسیالیست ها می گویند بسیار قابل تصور است. اگر انسان بخواهد براى هر کارى توجیه عقلانى داشته باشد، در این صورت باید هر کارى مى کند، انگیزه هاى او به شعور و آگاهى او هم تعلق داشته باشد. مثلا اگر شما بپرسید چرا کت و شلوار قهوه اى پوشیده اى؟ من نمى توانم پاسخى بدهم جز اینکه بگویم از این رنگ خوشم مى آید. اگر بپرسید چرا از این رنگ خوشت مى آید؟ مى گویم نمى دانم. تفسیر این «نمى دانم» از دیدگاه فرویدى این است که انگیزاننده ی من براى پوشیدن این رنگ کت و شلوار در بخش روان ناخودآگاه من است. و چه بسا بسیارى از انگیزه هاى نفسانى ما چنان باشند که در قسمت ناخودآگاه جا گرفته باشند و در این صورت شرط لازم عقلانى بودن رفتارهاى انسان از دست رفته است. به نظر فروید، اکثر مواردى که به نظرمان مى آید مى دانیم چرا فلان کار را کرده ایم، به خاطر این است که دقت نمى کنیم.
اگر دقت کنیم، مى بینیم که فعل الف را به خاطر رسیدن به مقصود «ب» انجام داده ایم و «ب» را به خاطر «ج» و «ج» را به خاطر « د» تا برسیم به فعلى که نمى دانیم چرا آن را انتخاب کرده ایم و دلیل اصلى آن، انگیزه اى است که در بخش ناهشیار ماست.
• سومین گزاره ای که آنها در مساله آزادی به آن معتقدند این است که رفتار و گزینش های انسانی تابع اصل علیت نیست. اگزیستانسیالیست ها معتقدند که اصل علیت و اختیار با هم منافات دارند و باهم قابل جمع نیستند و طبعا آنها طرف اختیار را انتخاب می کنند. آنها در نحوه ی رد اصل علیت به دو شاخه تقسیم می شوند . :‌۱- کسانی که علیت را به طور کلی رد کرده اند که تعدادشان کمتر است . ۲- کسانی که در اکثریت هستند و کل جهان را به دو بخش تقسیم می کنند یکی جهان روح انسانی و دیگر جهانِ غیر جهان روح انسانی. در جهان اخیر علیت برقرار است و به تبع آن، جبر حاکم است و در جهان روح انسانی نه علیت برقرار است و نه جبر. به تعبیری دیگر این جهان ها، جهان ضرورت و جهان آزادی هستند که مراد از جهان آزادی عوالم نفسانی انسانهاست اما جهان خارج از نفسِ انسان جهان ضرورت است. وقتى هم که گفته مى شود علیت با اختیار سازگار نیست.

گزاف بودن جهان – تاریخ فلسفه غرب

چرا جهان به جای اینکه نباشد، هست ؟ چرا جهان هستی به جای اینکه جور دیگری باشد، اینگونه است ؟ (چرا از میان همه ی جهان های ممکن ،‌ جهان اینگونه تحقق پیدا کرده است ؟) هر کس بگوید این دو نوع سوال جواب ندارد به گزاف بودن جهان قایل است. (‌البته گزاف ترجمه مناسبی نیست و می توان از Absurdity به بی جواب بودن تعبیر کرد). گزاف بودن جهان را با بى معنا بودن جهان نباید اشتباه گرفت. اگزیستانسیالیست ها به هر دو قایل بوده اند، هم به گزاف بودن جهان و هم بى معنا بودن جهان، در اینجا بحث ما گزاف بودن جهان است. لایب نیتز اولین کسى است که این دو سؤال را خیلی صریح و دقیق بیان کرد و البته خودش معتقد بود که هر دو سوال جواب دارد و هایدگر نخستین فیلسوفی بود که جواب هیچکدام از این دو سوال را قانع کننده ندانست. جالب اینکه با وجود اینکه هایدگر خودش از فلاسفه ملحد است ولى اگزیستانسیالیستهاى الهى غربى هم در اینکه جهان را گزاف مى دانند مشترک با ملحدین هستند؛ یعنى در واقع آنها مى گویند قبول داریم خدا هست، ولى وجود خدا جواب این دو سؤال را نمى تواند توجیه کند. مثل گابریل مارسل، متکلم معروف و اگزیستانسیالیست مسیحى که مى گوید جهان به گزاف است و وجود خدا نمى تواند موجه و پاسخگوى آن دو سؤال باشد. براى گزاف بودن جهان، هیچکدام از فلاسفه اگزیستانسیالیست به اندازه هایدگر پافشارى نکردند؛ ولى همه فلاسفه اگزیستانسیالیست بعد از هایدگر چه الهى و چه غیر الهى حرفهاى هایدگر را قبول کرده اند. گزاف بودن جهان یک نتیجه دارد: فرض کنید پدری یک سیلی به پسرش می زند و وقتی او می پرسد که برای چه زدی ؟ پدر می گوید چون فلان حرف زشت را زدی یا چون فلان کار ناشایست را انجام دادی ؟ بنابر این پسر می داند که وقتی این کار را تکرار نکند کتک نخواهد خورد و دو اینکه اگر دوباره این کار را بکند کتک خواهد خورد و تا وقتی این کار را انجام ندهد یک نوع مصونیت و امنیتی احساس می کند . حال اگر پدری سیلی به پسرش زد و در جواب اینکه چرا زدی بگوید که دلم خواست این بچه دیگر احساس امنیت نخواهد کرد و یقین هم ندارد که کِی دوباره کتک خواهد خورد . ممکن است حتی کار بدی بکند و کتک هم نخورد . گزاف بودن جهان چنین حالتی دارد . اگر می گفتیم جهان هست چون واجب الوجود هست بعد می گفتیم خیالتان راحت باشد تا وقتی او هست جهان هم هست یا اگر شی دیگری به جای او بود توجه ما دائما به آن شی بود که تا وقتی هست ما خیالمان راحت است که هستیم و از وقتی که می دیدیم نیست دل نگران می شدیم .حال اگر آن دو سوال جواب نداشته باشند؛ شما تا کی اطمینان دارید که باشید؟ معلوم نیست . پس گزاف بودن جهان چیزی ایجاد می کند که از آن به دلهره ی وجود تعبیر می کنند و این یکی از سه دلهره ای است که اگزیستانسیالیستها به آن قائلند . دو دلهره بعدی عبارتند از دلهره آزادی و دلهره ی اکنونی و اینجا بودن.

اوضاع و احوال مرزی – اگزیستانسیالیست

این مسأله یکى از مباحث مهم مورد نظر اگزیستانسیالیستهاست. برای فهم این مورد بهتر است مثالى بزنیم. فرض کنید وارد یک آزمایشگاه شیمى بشوید، بعد پنج پودر سفید رنگ را در پنج شیشه یا قوطى ببینید، که همه پودر هستند و سفید رنگ اند. شما در حالت عادى که هیچ کارى با این پنج پودر انجام نداده اید، هیچ تفاوتى بین آنها نمى بینید. اگر بخواهید واقعاً این پنج پودر را بشناسید و آنها را از یکدیگر تمیز بدهید باید دست به یک سلسله آزمایشهایى بزنید، یعنى آنها را از آن حالت ساده و قرار گرفته در آن ظرف بیرون آورید. در هر کدام از آزمایشهایی که انجام می دهیم ممکن است تفاوتی بوجود نیاید حتی اگر ۱۰۰۰ آزمایش هم انجام دادیم و تقاوتی حاصل نشد ممکن است در هزار ویکمین آزمایش تفاوتی حاصل شود . اگزیستانسیالیستها می گویند زندگی روزمره مثل آن آزمایشگاه است . ممکن است وقتی زلزله می آید تفاوت بین آدم ها معلوم شود . اگر همه رفتار مشابه کردند ممکن است با یک انقلاب اجتماعی این تفاوت ها معلوم شود . به آن موقعیتی که تفاوت ها معلوم می شود، موقعیت مرزی گفته می شود. زندگى روزمره، به بیان اگزیستانسیالیستها، سه خصیصه دارد: خصلت اول: در زندگى روزمره و حالتهاى عادى، نوعى همرنگى با جماعت در کار است دوم: نوعى رضایت خاطر در زندگى روزمره وجود دارد و سوم: نوعى خود فریبى در زندگى روزمره دیده مى شود. البته هیچ ملاکى هم نیست که بتوان تشخیص داد تا کجاى زندگى روزمره است و تا کجاى آن روزمره نیست. خود این هم، مفهوم مبهمى است. در زندگى روزمره، با همان تعریف مبهم، انسان همرنگى با جماعت دارد؛ یعنى در حالتهاى عادى معمولا ما مثل هم عمل مى کنیم. در حالت میان مایگى به سر مى بریم. همین همرنگ بودن با جماعت، نتیجه اش نوعى رضایت خاطر است؛ انسان همیشه از تنهایى مى ترسد و همرنگى با جماعت به ما مى گوید تو هم در زمره دیگرانى؛ یا اگر بلایى برسد به همه مى رسد و اگر نعمتى باشد، تو هم بى نصیب نیستى. بنابراین، معمولا همرنگى با جماعت از جهتى هم دلگرم کننده است. بلا هم وقتى که عمومى شد انسان دلگرم است. در وضعیتهاى مرزى است که ما شناخته مى شویم، البته نه براى ناظر بیگانه بلکه براى خودمان شناخته مى شویم. اگزیستانسیالیست به معناى اصلى آن، تمام دغدغه خاطرش، خود است؛ مى خواهد خودش را بشناسد.

 نحوه ارتباط و ابلاغ پیام – تاریخ فلسفه غرب

طبیعی است که فیلسوفان آرا و نظرات خود را به همراه استدلال و منطق بیان می کنند . اما اگزیستانسیالیست ها معمولا از داستان و نمایشنامه برای بیان آرای فلسفی شان استفاده می کنند. این شیوه بر اساس این پیش فرض است که هر استدلال منوط بر پذیرش مقدمات و قواعدِ منطق است و به نظر آنها پذیرش این موارد امری الزامی نیست بلکه امری اختیاری و به تعبیر آنها گزینشی است و گزینش هم توجیه عقلانی ندارد. بنابراین در شیوه خود همه تلاش آنها بر تمثیل نگاری است .البته از موارد استثنایى چون «زمان و هستى» هایدگر یا «هستى و نیستى» ژان پل سارتر که بگذریم این شیوه عموم آنهاست. در این شیوه چیزی به باور شخص اضافه نمی شود. بلکه پس از پایان همه استدلال ها ( منظور ترسیم وضعیت خاص قهرمان داستان است )‌ جای گریز برای شخص وجود دارد. فایده این تصویر سازی اینست که خواننده از خودش می پرسد اگر من در آن وضعیت بودم چکار می کردم و چون خود را جای قهرمان داستان می گذارد پذیرش انتخاب و گزینش او قابل فهم تر است .این است که رمان فلسفى از زمان پیدایش مکتب اگزیستانسیالیسم یک چیز بسیار متداولى است. امروزه، اکثر متفکران غربى در این جهت متأثر از اگزیستانسیالیست ها هستند و آراء و نظرات خودشان را در قالب رمان مى نویسند. این نحوه ارتباط محاسنى دارد. یک حسن آن این است که تأثیر تکوینی آن در انسان خیلى زیاد است. شما درباره خودتان تجربه کرده اید که دیدن یک فیلم سینمایى، گاهى در انسان چنان تحولى می تواند ایجاد مى کند که صد استدلال، آن تحول را در انسان ایجاد نمى کند. خواندن یک داستان ممکن است واقعاً خط مشى زندگى آینده انسان را عوض کند که اگر هزار کلاس ایدئولوژى جهان بینى و استدلال تشکیل دهند، چنین اثرى ندارد. اگر چه این تأثیر، تأثیر منطقى نیست. چون از لحاظ منطقى تمثیل هیچ حجیتى ندارد. ولى با اینهمه، این تأثیر، تأثیر روانشناختى و جدى است که به مراتب از تأثیر کتابهاى فلسفى بیشتر است. داستان یک نوع قدرت تکوینى در اقناع دیگران دارد که استدلال ندارد. استدلال به ذهن شخص متوسل مى شود ولى داستان به کلّ وجود شخص.

اگزیستانسیالیست تاریخ فلسفه غرب

بیشتر بخوانید: سورن کی‌یرکگور تاریخ فلسفه غرب

ادامه دارد…

ویرایش و تلخیص: محمد جوان شایانی

خانه » تاریخ و اندیشه

برچسب‌ها: فلسفه غرب ,

موضوعات مرتبط: تاریخ و اندیشه , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


انقلاب بلشویکی روسیه،یکصد سال بعد
جمعه 15 اسفند 1399 ساعت 12:56 | بازدید : 209 | نویسنده : مهدیار | ( نظرات )

انقلاب بلشویکی روسیه سال ۱۹۱۷

انقلاب بلشویکی روسیه سال ۱۹۱۷،الان در آستانه صد و یک سالگی اش یکی از تراژیک‌ترین وقایع تاریخ بشر به شمار می‌رود. البته این امر هرگز باعث نمی شود تا انقلاب روسیه را انقلابی واقعی ننامیم، چراکه تراژیک بودنِ یک انقلاب لزوماً ما را به انکار درست بودن وقوع و شرایط آن نمی رساند؛ هرچند حالا با توجه به عواقب انقلاب‌ها بسیاری بر این عقیده‌اند که انقلاب‌ها بدون استثنا همیشه به فاجعه می‌انجامند، و حتی برخی از «فیلسوفان جدید»۱ نیز ادعا کرده‌اند که هر گونه تلاش برای رسیدن به یک آرمان جهانی، همیشه به بدترین نتایج ممکن ختم خواهد‌ شد و بنابراین موضع اخلاقی درست، اجتناب از وقوع آن است.
با این همه تردیدی نیست که انقلاب روسیه یک انقلاب حقیقی بوده است؛ ادعایی که با در نظر گرفتن چندین واقعیت تاریخی می‌توان به صحت آن پی برد. انقلابی که تغییرات بنیادینِ ساختار اجتماعی و سیاسی جامعه به همراه عواقب پیش‌بینی نشده‌ی حاصل از آن را به دنبال داشت. عواقبی که حتی مفهوم اصل سیاست را در منظر عموم دگرگون ساخت؛ یا به بیانی دیگر، معنای اقدامِ جمعیِ سیاسی را در دیدگاه مردم تغییر داد.
انقلاب ۱۹۱۷، تحولاتی را به وجود آورد که برای مردم کاملا تازگی داشت. نوعی نوآوری در اَعمالِ مشترک اجتماعی، و تجربیاتی که ناشی از فعالیت مشترک و در مسیر جست و جوی آرمانی واحد بودند. اما آن تجربیات عمیقاً سیاسی و اساساً اشتراکی که برای اولین بار امکان مشارکت تعداد زیادی از مردم را فراهم ساختند، در نهایت به همان اندازه که سِرشتی سیاسی داشتند، تراژیک نیز بودند.

چرا انقلاب روسیه تراژیک پنداشته می‌شود؟

در تلاشی دیگر می‌توان خیلی راحت و آسوده ادعا کرد که این انقلاب از همان ابتدا محکوم به شکست و تبدیل به یک کابوس اجتماعی-سیاسی بوده است، اما بی‌گمان این مسیر هم راهی به سوی حقیقت را نشان نمی دهد. اذعان به تراژیک بودنِ انقلاب بلشویکی، نه به این معناست که وقوع این انقلاب درست نبوده، و نه به این معنا که از همان ابتدا مشکل‌دار بوده است.
برای مشخص‌شدن طبیعت تراژیک این انقلاب، پیش از هر چیز ضروری است که معنای تراژدی را شرح داد. از نظر هگل، یکی از خصوصیات بنیادین هر تراژدی، رویارویی با یک تعارض است؛ یک رابطه‌ی متعارضانه که نمی‌توان از آن پرهیز یا اجتناب کرد. به این ترتیب تراژدی، موجب شکل‌گیری یک تعارض و کشمکشِ اجتناب‌ناپذیر می‌شود. این تعریف، تراژدی را از وضعیت‌هایِ ناراحت‌کننده و غم‌انگیز جدا می‌کند. چیزی که ناراحت‌کننده یا غم‌انگیز است، ناشی از کنشهای بیرونی، حوادث تصادفی و شرایط احتمالی و نسبی است۲، اتفاقی که می‌توانست به گونه‌ای دیگر پایان گیرد. به طور خلاصه، اگر وقایع ناراحت‌کننده و غم‌انگیز به وقوع بپیوندند، ناراحت‌کننده‌ و فلاکت‌بارند، چون اساسا تصادفی هستند و انتخاب واضحی در وقوع و یا عدم وقوع آن‌ها دخیل نیست. با این توضیح که امور ناراحت‌کننده تنها زمانی می‌توانند تصادفی باشند، که علت ناراحتی به خودی خود ضروری نباشد، یا به تعبیر هگل فقط یک خاصیت باشد.
اتفاقاتی خاص که باعث می شوند مطالبات خاصِ هر فرد برای داشتن آزادی عمل، در هم شکسته شود، ناراحت کننده به شمار می‌روند (برای مثال فردی می‌خواهد یک فضانورد شود، اما به دلیل شرایط تصادفی نمی‌تواند)، اما این وقایع به هیچ ‌وجه تراژیک نیستند. تعارضاتی که تراژیک به شمار می‌روند، تنها زمانی به وجود می‌آیند که دو طرف-که هر دو دارای مطالباتی یکسان برای آزادی عملِ مشروع هستند- با یکدیگر وارد تعارضی اجتناب‌ناپذیر شوند. به عبارت دیگر، برای هگل تنها تعارضاتِ اجتناب‌ناپذیرِ ناشی از مطالباتِ ضروری، تراژیک به شمار می‌آیند و تراژدی نبرد میان دو موقعیت حقیقی است که هر یک موجه و تا حدی تجسم خیر و نیکی هستند، و در عین حال خطا بودن هریک آنگاه آشکار می شود که شکست هر کدام منجر به شناخت اعتبار موقعیت دیگری و عینیت یافتن آن حقیقتِ دیگر می گردد، نبردی که تنها می‌تواند با هبوط و سقوط قهرمان خاتمه یابد.
در توضیح، می توان به آنتیگونهﯼ سوفوکل به عنوان نمونه اﯼ درخشان از برخورد تراژیک اشاره کرد. برخوردی که در آن هر دو طرف نشانی از خیر و نیکی دارند. روایت آنتیگونه یک روایتِ اساساً تراژیک و شخصیتش، فیگوری تراژیک به شمار می‌رود. چرا که او نمونهﯼ مجسمِ فردی طالب‌آزادیِ عمل است. اما دو گزینه‌ای که پیش پای اوست (قانون خانوادگی که وی را مجاب به دفن برادر خود می‌کند، و قانون دولت که مانع از این کار است و انجام این عمل را با اعدام پاسخ می‌دهد) با یکدیگر در تعارضی اجتناب‌ناپذیر قرار دارند. انتخاب آنتیگونه یک انتخاب حقیقی اما عمیقاً تراژیک است، چرا که ستیز میان این دو سیستم اجتناب‌ناپذیر است. او مجبور است از یکی از این قوانین پیروی کند، اما نمی‌تواند یکی از آنها را انتخاب کند، چراکه با انتخاب یک گزینه مرگ در انتظارش خواهد بود و با انتخاب دیگری از قدر و ارزش برادرش کاسته خواهد شد. در نهایت عمل او، عملی واقعی است، چون گزینه‌ای را انتخاب می‌کند که اگرچه سخت‌ترین عواقب را برای او دارد(مثل اینکه خود را با دست خویش نابود سازد) اما نشان‌دهنده این حقیقت است که او آزادی خود را برگزیده است.

انقلاب بلشویکی روسیه،یکصد سال بعدانقلاب بلشویکی روسیه،یکصد سال بعد

آیا انقلاب ۱۹۱۷ روسیه یک واقعه تراژیک به شمار می‌آید؟

حالا با توجه به این روایتِ تقلیل‌گرایانه، چرا باید به این نتیجه برسیم که انقلاب ۱۹۱۷ روسیه یک واقعه تراژیک به شمار می‌آید؟ برای پاسخ می توان به متن کمتر خوانده‌شده‌ای از لنین که در اواخر دسامبر ۱۹۱۷ نوشته شده، رجوع کرد. (متنی که بعداً در ژانویه ۱۹۲۹ در روزنامه پراودا به چاپ رسید) هرچند این پاسخ نیز اساساً تقلیل‌گرایانه خواهد بود. بی‌گمان محتوای این متن با عنوانِ «چگونه مبارزات را سازماندهی کنیم؟» دست کم، برای آن دسته افرادی که درکی عامیانه از پروژه لنینیسم دارند، در وهلهﯼ اول خارق‌العاده به نظر خواهد رسید. در ابتدای این متن آمده است: «هرچند رایج است که مدافعان نظام سرمایه‌داری، کمونیست‌ها و سوسیالیست‌ها را بخاطر عدم توجه به نیروی محرکهﯼ خلاقیتِ نظام سرمایه‌داری -‌یعنی همان رقابتی که موجب خلاقیت و نوآوری هرچه بیشتر مردم می‌شود- و حتی تعطیل‌کردن آن سرزنش می‌کنند، اما در نهایت می بینیم که در سرمایه‌داری هیچ نوع رقابت واقعی وجود ندارد و تنها سوسیالیسم است که از چنین خصوصیتی برخوردار است. چرا که در سرمایه‌داری، کلاهبرداری، رابطه‌سالاری، و نوکرمآبی در بالاترین سطوح اجتماع، در نهایت جایگزین رقابت خواهند شد.»۴ در سرمایه‌داری هرگز رقابت آنطور که باید و شاید مطرح نبوده است. به این ترتیب، ادعای اینکه سوسیالیسم با طبیعت بشر در تضاد است -چرا که انسان یک حیوان رقابت‌گر است-در نهایت ادعایی است بر ضدِ خود سرمایه‌داری، و نه در حمایت از آن. طبق ادعای لنین: «سوسیالیسم بجای از بین بردن رقابت، برای اولین بار امکان اِعمال آن در سطحی وسیع و عظیم را فراهم می‌کند. چون آوردن اکثریت نیروی کار به میدانی برای کار و فعالیت، میدانی که مردم بتوانند در آن توانایی‌های‌شان را به نمایش بگذارند، موجب پرورش ظرفیت‌ها و نمایش استعداد‌هایی می‌شود، که در بین هزاران و میلیون‌ها مردمِ خُرد‌شده، استثمار‌شده و خفه‌شده زیر فشار سرمایه‌داری، به وفور قابل یافت است.»

شیوهﯼ نوین سازماندهی جامعه

دقیقا همین شیوهﯼ نوین سازماندهی جامعه (یعنی روشی که دیکتاتوری پرولتاریا پیشنهاد می‌دهد) است که می‌تواند برای نخستین بار در تاریخ بشر، رقابتی صحیح را که اصل و اساس پیشرفت جامعه به شمار می‌رود به وجود آورد. این شیوهﯼ رقابتی، نه فقط به لحاظ کمیتی، که همه مردم به طور گسترده در ساختار آن می توانند بگنجند؛ بلکه به دلیل نوع سازماندهی اقتصاد و بازتولید است (که بر اساس طرحی از پیش تعیین‌شده و دستوری نیست) که نوآورانه در تاریخ خوانده می شود. از طرفی هم باید توجه داشت این سیستمِ از پیش تعیین نشده را باید به طور اساسی سازماندهی کرد، چرا که خطر بازگشت به ساختار سرمایه‌داری که بر انباشتن سرمایه و ایده متکی‌ست (یعنی ایده به مثابه سرمایه)، به طور ذاتی با سرشتِ این نوع رقابت در هم تنیده شده است.
«پس باید آن را به گونه‌ای سازماندهی کرد تا همه- «چه کارگران، چه دهقانان»- در عمل تبدیل شوند به «مؤسسان» این نوع رقابت و این‌گونه مردم همگی مجبور به مشارکت در چگونگی سازماندهی این رقابت خواهند شد (یعنی سازماندهی اقتصادی کل جامعه.)»۶
به طور خلاصه می توان گفت که آنچه که لنین در نظر دارد، رقابت بین ایده‌هاست (ایده‌هایی درباره چگونگی سازماندهی کنترل و محاسبهﯼ اقتصادی). «رقابت، در صورت پرهیز از انباشت دارایی‌ها به آرمان خود دست پیدا خواهد کرد. و مردم نیز در بین خود برای چگونگی سازماندهی اقتصاد جامعه با یکدیگر به رقابت می‌پردازند.»۷ این رقابت، رقابتی آزادی‌بخش است. از این رو همانطور که لنین نیز به آن اشاره می‌کند، «مردم باید عادات قدیمی را فراموش کنند»۸ (عاداتی که فقط انسان را به رقابت بر سر اهداف فردی و فوائد شخصی سوق می‌دهند؛ همانی که کانت در مقالهﯼ معروفش- روشنگری چیست- آن را «به کارگیری عمومی از خرد» نامیده است.)
چنین رقابت راستینی که برای اولین بار مطرح می‌شود، نمونه‌ای است از عملکرد انقلاب در بدنهﯼ اقتصاد جامعه. چون متکی بر این فرض است که نه تنها می‌توان آن را سازماندهی کرد، بلکه اساسا باید چنین عملی را انجام داد؛ و تنها رقابت مناسب، رقابتی‌ست که به خوبی سازماندهی شده باشد (منظور لنین از کنترل و محاسبه همین است. این بحث، نشان دهنده تقدم سیاست بر اقتصاد است. تقدم یک نگرش سیاسیِ مساوات‌گرایانه که باید در اقتصاد به آن توجه شود).
در نهایت این نوع رقابت مسئله جدایی کار فیزیکی از کار ذهنی را برای لنین حل می‌کند (چرا که چگونگی سازماندهی تولیدات تنها متکی به دانش است، و در نتیجه به مشارکت عملی در تولید محصول ختم خواهد شد.) به همین دلیل است که او می نویسد: «در چنین رقابت جهانی باید با هر نوع ساختار کلیشه‌ای و قدیمی، و هر نوع تلاش برای ایجاد یکپارچگی و وحدت از بالا، آن طور که روشنفکران خواهان آن هستند، مقابله شود.»۹ چرا که همین دلایل پیشینی هستند که رقابت را تعیین می‌کنند و آن را یکپارچه می‌سازند و در نهایت موجب از کار افتادگی و از بین رفتنش می‌شوند.

بی گمان لنین به اندازه‌ای واقع‌گرا بود

بی گمان لنین به اندازه‌ای واقع‌گرا بود که بداند رهایی از یک ساختار خاص اقتصادی (از نوع سرمایه‌داری) هرگز به معنای محو و نابودی کامل آن نیست (به این ترتیب انتخاب او «سیاست یا اقتصاد» نیست.) او در این متن با دیدگاه سیاسی خود، از سازماندهی مدل جدیدی از رقابت دفاع می‌کند. رقابتی که در میان مردم، و بر سر چگونگی سازماندهی آن شکل می‌گیرد. اینجاست که می توان ابعاد تراژدی هگلی را مشاهده کرد. یعنی جایی که سازمان‌دهیِ سیاسیِ رقابت بر سر سازماندهیِ اقتصاد -امری که در ذات خود همه‌گیر و ضروری است- دقیقا بحث چگونگی میانجی‌گری میان چندگانگی‌ (پاسخ‌های مختلف به چگونگی سازماندهی اقتصاد) و یکپارچگی‌ را مطرح می‌سازد.
به بیانی دیگر می توان گفت که لنین کاملا متوجه بود که باید از سیاست (تشکیلات) به سوی اقتصاد (رقابت بر سر شیوه‌های کنترل و محاسبه‌ی روابط اقتصادی) حرکت کرد. و اینکه باید رقابتی سازماندهی‌شده بین تمامی ایده‌ها بر سر چگونگی سازماندهی اقتصاد وجود داشته باشد. از طرفی این را هم متوجه بود که چندگانگی ایده‌های اجرایی بالقوه، که بواسطه‌ی رقابت میسر شده است، نباید در قالبی واحد محدود شود. در غیر این صورت رقابت دیگر رقابت نخواهد بود، و به تدریج شاهد تبدیل دوباره آن به سرمایه‌داری خواهیم بود (باید رقابتی عملی وجود داشته باشد، نه یک رقابت اقتصادی.) اما با همه‌ی این احوال می دید که این نوع رقابت باید تحت کنترل یک قاعده‌ی معین سیاسی باشد (یعنی چندگانگی باید تحت کنترل یک سازمان واحد سیاسی، یعنی دولت قرار بگیرد). چرا که در غیر این صورت احتمال این هست که رقابت دوباره خود را از درون، اقتصادی کند.
و تراژدی اینجا اتفاق می‌افتد که برای سازماندهی یک ساختار اقتصادی متفاوت، ناچار به پذیرش چهارچوبی رسمی باشیم که دقیقا قصد اجتناب و رهایی از آن را داریم اما با هر قدمی که بر می‌داریم، می بینیم که هر چه بیشتر به آن نزدیک‌تر ‌می‌شویم.

انقلاب بلشویکی

که این متن نوشته شده در سال ۱۹۱۷، می‌تواند تنها یک نمونه‌ از چگونگی و بروز آن باشد- بارها و بارها با چنین موارد مشابه پارادوکسیکالی روبه‌رو بوده است که در ذات خود به تراژدی هگلی و تعارض نزدیک بوده‌اند. این امر به هیچ‌وجه نشان‌دهنده‌ﯼ یک شکستِ محتوم که از ابتدا مشخص بوده، نیست. اگرچه در نهایت انقلاب بلشویکی کاملا در رسیدن به اهداف خود ناکام ماند، اما این امر می‌تواند ابعاد عمیقاً تراژیک و در عین حال منحصر به فرد به لحاظ تاریخی و این شکستِ پیوستهﯼ انقلاب (بعد از هر بار تلاش بیشتر برای رسیدن به دست‌آوردی حداقلی) را به خوبی نشان دهد.
البته این بحث راه حلی برای مشکلات امروز پیش پای‌مان نمی‌گذارد. با اینکه نوشته‌های لنین، گنجینه‌هایی هستند مملو از ایده‌هایی که باید با آنچه در جامعه امروز در جریان است به رقابت گذاشته شوند (می‌توان از متنی که ارائه کردیم، کاملا این موضوع را درک کرد) اما در عین حال باید توجه کرد که این ایده‌ها، به جای پاسخ، سوالات خوبی پیش پای‌مان می‌گذارند که باید مطرح شوند. و این نسبت به تمامی جواب‌های در ظاهر ساده‌، بیشتر به درد انسان امروز می خورد؛ به ویژه هنگامی که بحث به درک صحیحِ انقلاب روسیه، و قضاوت اصولی و نقد دقیق آن کشیده می‌شود.

انقلاب بلشویکی روسیه،یکصد سال بعد

بیشتر بخوانید: اگزیستانسیالیست تاریخ فلسفه غرب

نویسنده:اگون حمزه و فرانک رودا
  منبع: Crisis and Critique

خانه » تاریخ و اندیشه

برچسب‌ها: بلشویک ,

موضوعات مرتبط: تاریخ و اندیشه , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


لئون تروتسکی و داس و چکش
جمعه 15 اسفند 1399 ساعت 12:55 | بازدید : 180 | نویسنده : مهدیار | ( نظرات )

داس و چکش

ایدئولوژی‌ای که تصویر «داس و چکش» را بر پرچم سرخش حک می‌کند، عجیب نیست اگر مخالفانش را با داس درو کند یا با چکش فروکوبد. اما آنچه هولناک است وقتی است که این ایدئولوژی بزرگ‌ترین ایدئولوگ خود را هم با چکش می‌کشد!

لئون تروتسکی

 لئون تروتسکی، در سال ۱۸۷۹ با نام خانوادگی «لِف داویدوویچ برونِشتاین» در امپراتوری روسیه به دنیا آمد. از همان نام «داوود» می‌توان فهمید که یک یهودی بود. او در سال ۱۹۰۲ نام خانوادگی‌اش را تغییر داد و از آن پس خود را «تروتسکی» می‌نامید. از هفده سالگی روحیه انقلابی پیدا کرد، اما هنوز مارکسیست نبود، بلکه در بحث‌های گروهی آن سالها، دختری که ۷ سال از او بزرگ‌تر بود، او را مجاب کرد تا مارکسیست شود. لئون تروتسکی در سال ۱۹۰۰ با همان زن ازدواج کرد. فعالیت‌های تروتسکی باعث شد بازداشت و به سیبری تبعید شود، اما در سال ۱۹۰۲ از تبعید گریخت. لنین او را به لندن دعوت کرد و همین شد که مدتی را با لنین زندگی کرد. از ۱۹۰۲ تا ۱۹۱۷ تروتسکی از چهارگوشه ی جهان سر درآورد! از بریتانیا و آلمان و اتریش و فرانسه و اسپانیا و بالکان تا سرانجام به نیویورک رسید. حتی در سال ۱۹۰۵ به روسیه بازگشت، اما بازداشت و دوباره محکوم به تبعید مادام‌العمر شد و البته دوباره گریخت!

پس از انقلاب بلشویکی

در سال ۱۹۱۷ و پس از انقلاب اکتبر که بولشویک‌ها قدرت را در روسیه تصاحب کردند، لئون تروتسکی نیز که در کمیته مرکزی حزب بود به سمت‌های کلیدی رسید: از وزارت خارجه تا وزارت جنگ و فرماندهی ارتش سرخ. اما پس از مرگ لنین در ۱۹۲۴ نزاع میان او و استالین که روزبه‌روز قدرتمندتر می‌شد بالا گرفت. تروتسکی مدافع «انقلاب جهانی» بود و استالین مدافعِ «سوسیالیسم در یک کشور». با هدایت استالین، تعبیرِ «تروتسکی‌گرایی» در شوروی معادل «خیانت» شد و لئون تروتسکی از همۀ مناصبش عزل، از حزب اخراج و تبعید و در نهایت در ۱۹۲۸ از کشور اخراج شد اما استالین این را هم تاب نیاورد و خیلی زود نقشه‌هایی برای کشتن تروتسکی کشید. در حالی که بسیاری، حکومت بولشویک‌ها را حکومت «لنین‌ـ‌ تروتسکی» می‌دانستند و نفوذِ نظری و عملی تروتسکی کم‌تر از لنین نبود. تروتسکی بعد از خروج از شوروی، ۵ سالی در ترکیه ماند و با نوشتن، خرج زندگی را درمی‌آورد، ضمن این‌که مجبور بود محافظ شخصی نیز استخدام کند تا جانش در امان باشد. بعد از ترکیه به فرانسه و از آن‌جا به نروژ رفت و با فشار استالین مجبور شد که از آنجا هم برود‌ تا این‌که به سختی توانست در سال ۱۹۳۷ در مکزیکو ساکن شود.
در مکزیکو چند بار به او حمله شد، برای همین خانه ی خود را به شکل دژ درآورد و هفت هشت نفر نیز داوطلبانه از خانه او محافظت می‌کردند. برای از بین بردن تروتسکی، در نهایت کمونیستی اسپانیایی به نام رامون مِرکادِر، به عنوان نیروی امنیتی شوروی، مأمور شد. مرکادر برای این هدف سال‌ها برنامه‌ریزی کرد. او به دختری که منشی تروتسکی بود نزدیک شد، با او دوست شد و بعد نامزد کرد. از این راه توانست خود را به تروتسکی نزدیک کند و سرانجام به خانه ی او راه یافت.

تروتسکی با شقیقه خونبار

روز قتل یعنی روز ۲۱ام اوت ۱۹۴۰، مرکادر یک چکش یخ ‌نوردی، یک دشنه و یک تپانچه در کت خود پنهان کرد. وقتی تروتسکی را دید از پشت با چکش به شقیقه‌اش کوبید.لئون تروتسکی با شقیقه خونبار به مرکادر حمله کرد و دستش را گاز گرفت، نگهبان‌ها رسیدند، اما تروتسکی نگذاشت او را بکشند و فریاد زد: «نکشید این مرد را، او داستانی برای تعریف کردن دارد!» اما فردای آن روز خود تروتسکی در بیمارستان جان باخت…
بعد از آن مرکادر به بیست سال زندان محکوم شد و تا پایان عمر به آدمکشی‌اش افتخار می‌کرد و چندین نشان‌ افتخار از حکومت شوروی گرفت و تاریخ بهت‌زده به تماشای ایدئولوژی‌ای نشست که ایدئولوگِ خودش را با چکش کشت

شقیقه تروتسکی و داس و چکش

بیشتر بخوانید: انقلاب بلشویکی روسیه

خانه » تاریخ و اندیشه

برچسب‌ها: داس و چکش ,

موضوعات مرتبط: تاریخ و اندیشه , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


هیتلر نتوانست به گرد پای ژوزف استالین برسد
جمعه 15 اسفند 1399 ساعت 12:55 | بازدید : 194 | نویسنده : مهدیار | ( نظرات )
در گزارشِ پزشک معالج ژوزف استالین نوشته شده بود که:در ساعت ۲۱ روز پنجم مارس با از بین رفتن نبض و علائم حیاتی، کافور و آدرنالین تزریق و سپس تنفس مصنوعی داده شد. عملیات احیا موفق نبود و با هماهنگی با جناب خروشچف، گواهی مرگ صادر شد.

ژوزف استالین

یوسب جوغاشویلی در سال ۱۸۸۹ در گرجستان، که در آن زمان بخشی از امپراطوری روسیه بود، متولد شد. پدرش خیاطی دائم الخمر و مادرش رختشویی با عقاید مذهبی بود. او زبان روسی را در مدرسه/کلیسایی ارتودوکس آموخت و در تمام مدت زندگی اش با لهجه بسیار غلیظ به این زبان صحبت می کرد.
زمانی که در مدرسه علوم دینی تفلیس درس می خواند تا کشیش شود، مخفیانه شروع به خواندن آثار کارل مارکس و دیگر متفکران انقلابی چپ گرا نمود. در سال ۱۹۰۰، در حالیکه یازده سال بیشتر نداشت، در فعالیت های سیاسی انقلابی از جمله در تظاهرات و اعتصاب های کارگران شرکت می کرد. او سپس به شاخه نظامی جنبش سوسیال دموکرات کارگران روسیه ملحق شد؛ همان حزب انقلابی اصلی در روسیه ی تزاری که پِلِخانوف و لنین چهره‌های شاخص آن بودند. وقتی حزب در سال ۱۹۰۵ دوپاره شد (منشویک‌ها و بولشویک‌ها)، او طرف بولشویک‌ها را گرفت که انقلابی‌تر بودند و رهبرشان لنین بود.

سرنگونی کامل حاکمیت تزارها

اولین موفقیت بزرگ ژوزف استالین در سال ۱۹۱۲ روی داد، زمانیکه لنین -که در سوئیس در تبعید بود- او را برای کار در کمیته مرکزی حزب بلشویک تعیین نمود. در آن مقطع تاریخی این حزب نهادی جدا از سوسیال دموکرات ها شده بود. سال بعد از آن، استالین مقاله ای پیرامون نقش مارکسیسم در سرنوشت روسیه منتشر کرد. (او همچنین نام خود را از جوغاشویلی به استالین تغییر داد، لغتی روسی به معنی فولاد که می گویند این لقب را لنین به او داده بود.)
در سال ۱۹۱۷، او از تبعیدگاه خود در سیبری گریخت و به لنین و کودتای او علیه حکومت ملحق شد که نهایتاً به سرنگونی کامل حاکمیت تزارها انجامید. استالین برخلاف دیگر رهبران حزبِ بولشویک سواد چندانی نداشت، اهل نظریه‌پردازی نبود و مرد عمل و سازماندهی و اجرا بود. او از سال ۱۹۱۷ تا ۱۹۲۲ در کنار لنین نقش حاشیه‌ای داشت، تا این‌که لنین بیمار شد و از صحنه ی سیاسی کنار رفت.

هیتلر نتوانست به گرد پای ژوزف استالین برسد

او به سرعت پله های ترقی را در حزب طی کرد و از کمیسر ملل به دبیر کل کمیته مرکزی حزب کمونیست ارتقاء یافت؛ سمتی که دیکتاتوری و کنترل او بر حزب و شوروی جدید را فراهم می آورد. راه «پیشوا» از این‌جا آغاز شد. البته لنین، در اوج بیماری، نامه‌ای (وصیتنامه‌ای) نوشت و هشدار داد جلوی استالین به نوعی گرفته شود، اما دیگر دوران استالین آغاز شده بود و کاری کرد تا سندیت این نامه در شورای مرکزی حزب رد شود. با مرگ لنین در سال ۱۹۲۴ استالین، اول از همه، رقیب و دشمن اصلی درون‌حزبی خود، یعنی تروتسکی را از میدان به در کرد. در ادامه همین روند استالین از ۱۹۲۴ تا ۱۹۳۸ اکثر «رفقا»ی کمونیست و هم حزبی‌ها و همرزمان سابقش را اخراج کرد و تا توانست آنها را اعدام کرد وکُشت. او به جز چند مورد انگشت‌شمار، همه ی رهبران انقلاب روسیه را به اسم انقلاب کشت. در تاریخ این عبارت معروف است که در کمونیست‌کُشی هیچ کس حتی هیتلر نتوانست به گرد پای استالین برسد.
استالین خواستار کنترل کامل دولت بر اقتصاد و بر زندگی مردم بود تا تسلط مطلقه او بر امپراطوری روسیه کامل گردد.


اشغال و تسلط

او همچنین بخش هایی از لهستان، رومانی و فنلاند را ضمیمه شوروی نمود و استونی، لتونی و لیتوانی را نیز به طور کامل اشغال کرد. در ماه می ۱۹۴۱، او خود را رئیس شورای کمیساریای خلق معرفی کرد و بدین ترتیب به صورت رسمی در راس حکومت، و نه فقط رأس حزب، قرار گرفت. پس از تسلیم آلمان در سال ۱۹۴۵، او به اشغال و تسلط بر بیشتر کشورهای شرق اروپا ادامه داد،اگر چه قول داده بود که به دستور او در آن کشورها انتخابات آزاد برگزار خواهد شد.
استالین با گذشت زمان نه تنها ملایم تر نشد که فعالیت های ترور، پاکسازی، اعدام، تبعید به اردوگاه های کار و آزار و اذیت در شورویِ پس از جنگ همچنان ادامه داشت و او هر گونه مخالفت و هر آنچه که ناشی از تاثیرات خارجی- بخصوص غرب اروپا – بود را به شدت سرکوب می کرد.
در نهایت دلیل مرگ استالین پس از ۶۰ سال در گزارش ۱۱ صفحه‌ای کالبدشکافی که یک روز بعد از مرگ او انجام شده بود، اعلام شد. در این گزارش آمده که سکته‌ای که منجر به مرگ وی شده بوده در روز یک مارس ۱۹۵۳ رخ داده و وی در شب قبل از سکته، مواد الکلی مصرف کرده ‌بوده و در نهایت در روز پنجم مارس به مرگ طبیعی مُرده است. گزارش مرگ او تا ماه مارس ۲۰۱۳ در صندوقخانه ی آرشیو دولتی تاریخ اجتماعی و سیاسی روسیه نگهداری می‌شد و عموم مردم و رسانه ها به آن دسترسی نداشتند.

اردوگاه های کار اجباری استالین

قربانیان سرکوب استالین از شمارش خارج است. امروزه در دنیا از او به عنوان کسی یاد می شود که اگر چه مردم شوروی را از تسط نازی ها نجات داد ولی در عین حال بزرگترین جنایتکار قرن و مسئول مرگ ۸ تا ۲۰ میلیون نفر از مردم خود بوده است. با این حال در روسیه و در سال ۲۰۱۶ مرکز نظرسنجی لِوادا نظرسنجی‌ای را درباره ی نگاه مردم روسیه به استالین انجام داد که در پی آن نتیجه ی عجیبی به دست آمد. در این نظر سنجی ۳۷% نظر مثبت، ۳۲%درصد بی‌تفاوت و تنها ۱۷% نسبت به او نظر منفی داشتند. یعنی از هر ۶ روس، تنها یک نفر نگاه منفی به استالین دارد! استالینی که بسیاری از اجداد همین رای دهندگان را در نظام اردوگاهی گسترده ی شوروی، موسوم به «گولاگ»، راهی سیبری کرده بود. اردوگاه هایی که ایرانیان کمونیست هم از آن بی نصیب نماندند و چه بسیار مهاجرانی که همانجا جان خود را از دست دادند. مهاجرانی که در سال ۱۳۲۷، در پی غیرقانونی اعلام شدن فعالیت حزب توده تحت تأثیر تبلیغات پوشالی و اطلاعات نادرست، سعی کردند که خود را به شوروی، سرزمین آرزوهای خود برسانند و از آنجا به ادامه فعالیت های حزبی خود بپردازند. نمونه ای از آنچه که بر سر این افراد در زندان ها و اردوگاه های کار اجباری استالین آمده است بسیار تأسف بار و در عین حال عبرت آموز است. کتابهایی چون در “ماگادان کسی پیر نمی شود” نوشته “دکتر عطاء صفوی” و کتاب “خانه دایی یوسف” نوشته “اتابک فتح الله زاده” از جمله کتب بسیار خواندنی در مورد وقایع تکان دهنده برای این مهاجران به شوروی است.

بیشتر بخوانید: سورن کی‌یرکگور تاریخ فلسفه غرب

خانه » تاریخ و اندیشه

برچسب‌ها: استالین ,

موضوعات مرتبط: تاریخ و اندیشه , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


مکافات انتخاب و دیگر هیچ،چشم سگ
جمعه 15 اسفند 1399 ساعت 12:54 | بازدید : 216 | نویسنده : مهدیار | ( نظرات )

بیوگرافی هنرمند نقش مهمی در تفسیر و به بیانی دیگر تعبیر نشانه های اثر هنری دارد، چراکه هنرمند برای بیان نگاه خود سر در درون خود می برد و هرآنچه به قلم، به تصویر، به رنگ و به زبان می آورد ریشه در تجربیات خود دارد.

عالیه عطایی، هنرمند افغان – ایرانی است که کارشناس ارشد ادبیات نمایشی دارد و بدون در نظر گرفتن سایر سوابق زندگی اش، می توان به رنگ و بوی آثارش پِی برد. دو ملیتی بودن، مهاجرت و زیستن در وطن پر از التهاب افغانستان و زندگی در ایرانِ پس از انقلاب، جنگ و خوددرگیری های سیاسی و اجتماعی، برای یک مهاجر پوست اندازی چندباره است.

وطن مادری و میهن دوم

زندگی در میان مردم ایران، مردمی که علیرغم مهر، با وجود عشق و ذات زیبای مهمان نوازی، ریشه های عمیق نژادپرستی و حتی تعصبات قومی دارند، نمی تواند آسان باشد.
کتاب “چشم سگ”، جدیدترین اثر این نویسنده است که شامل هفت داستان با عناوین “شبیه گالیله”، ” پسخانه”، “شب سمرقند”، “فیل بلخی”، “اثر فوری پروانه”، “ختم عمه هما” و “سی کیلومتر” است.
در بخش های بسیاری از داستان، مخاطب میان چندراهی قرار می گیرد؛ آیا با یک اثر ضد ایرانی طرف است؟ آیا نگاهی یک سویه به افغانها در ایران دارد؟ و در جایی دیگر نگاه مثبت به ایران باز می گردد. به نظر می رسد، هنرمند مانند “خسرو”( نام شخصیت داستان پسخانه) میان وطن مادری و میهن دوم مانده است. ریشه در وطن مادری دارد اما شاخ و برگش در میهن دوم روییده است. این واماندگی، تعلیق جذابی ایجاد می کند و این احساس دو”خاک”ی می تواند سرچشمه داستانها و روایات جالبی باشد، چرا که کشمکش‌درونی انسان و انتخاب یکی از دو خاک، ریشه ادبیات داستانی در تمامی اعصار بوده از جنگ انسان و خدایان در ادبیات یونان باستان تا ادبیات معاصر.

پول و عزت

انتخاب، کلید واژه داستان های عطایی در “چشم سگ‌ست و نویسنده مُچ قهرمانانش، مردان و زنانش را در دوراهی انتخاب می گیرد.
عطایی در تمامی روایتها به “ضیا” در روایت شبیه گالیله، به “خسرو” در داستان پسخانه، به “نگینه” در توصیف شب سمرقند، به ” فرهاد” و “ملالی” در ختم عمه هما، به “مرجان” و “یاسر سماوات” در سی کیلومتر، به ” بهرام” در سوییت زیبایش در اثر فوری پروانه و “دختر بلخی” در ماجرای فیل بلخی ، می گوید: بسیار خب، اینجای داستان بایستید و انتخاب کنید. میان پول و عزت، میان ایران و هموطن افغانی ات، میان عشق و ترس، میان همسر از قومی دیگر و آداب و رسوم خانوادگی، میان عشق و ترس، میان عملکردت در گذشته و ترس امروزت، میان عشق و ریشه ات، کدام را انتخاب می کنید. نویسنده دوست دارد ببینید بازیگران داستانهایش چند مَرده حلاّج هستند.
نویسنده، ناجوانمردانه و بی رحم، شخصیتهای داستان را در انتخاب خود رها می کند. آنها می گذارند و می روند و یا گذشته را کنار می گذارند، پل های پشت سر را خراب می کنند و با سرعت به سوی آینده ای که خود برگزیده اند می روند.

نوشته هایش قضاوت کرد

زمانی که “نگینه” پشت سر “امیرحسین” به راه افتاد و در پایان داستان تلفن همراه خود را خاموش کرد، تراژدی بزرگی‌رُخ داد. حتم‌دارم درست در همان لحظه، نویسنده از شور و شعف مسیری که برای نگینه رُخ داد، مانند خدایان یونان باستان با آن چنگال بزرگ در دست قهقه ای سَر داده و از شوکی که به مخاطب وارد کرده لذت برده.
عطایی پایان داستانها را با انتخاب شوک آور شخصیتهایش به پایان می برد، تا به خواننده بفهماند که بفرما! این همان آدمی است که این کارها را کرد، اینگونه فکر کرد، این‌همه زجر کشید و دیدی چه را انتخاب کرد؟!
درست است که نباید نویسنده را از پَس نوشته هایش قضاوت کرد اما اگر مانند آلبرکامو در بیگانه به پیرامون و داستانهای عطایی نگاه کنیم، باید عنوان کرد که عطایی، قربانی و یا پیروز یک انتخاب بزرگ است و به همین علت، انتخاب را می‌پسندد. می خواهد به عالم و آدم ثابت کند که همه حق انتخاب دارند هرچند اگر انتخاب در آن لحظه، در نظر دیگران احمقانه باشد.
عطایی، نگاه سینمایی اش در روایت موازی و حس انتخاب را کنار یکدیگر‌می گذارد و خواننده را با خود پیش می برد‌تا ضربه نهایی را به صورت خواننده با روایت انتخاب وارد کند، گاهی در پسخانه شاعرانه و گاهی در شب سمرقند، غم بار است.

عشق و باروت می دهد.

اما رشته تحصیلی عالیه عطایی، سبب شده تا نویسنده در مسیر داستان، روایتهای موازی و سینماگونه را پیاده کند. آنچه جذابیت این روایت را صدچندان کرده، دیالوگ گویی هایی است که در میان کلمات وصف صحنه و فضا حل شده و خودش را نشان نمی دهد، مانند صداهای خارج از قاب راوی در سینما که چشم، صحنه را می بیند اما صدای راوی را می شنود.
نگاه تئاتری نویسنده در توصیف مکان و جای گیری اشیا به وفور دیده می شود. با آنکه نگاه لانگ شات روایتها غالب است اما هر چه که باید دیده شود، توصیف می شود و اوج این نگاه را می توان در داستان شب سمرقند، درک کرد.

مکافات انتخاب و دیگر هیچ،چشم سگ

عطایی، فمینیست نیست. نگاه متعصب به زن ندارد اما “زنانگی” برایش اهمیت دارد. زنانگی به معنای احساس، عشق، دل پاک و معصومیت. گاهی مردان داستانش، زنانگی‌دارند و به واسطه این زنانگی، زیبا می شوند و گاهی زنهایش قربانی زنانگی خود می شوند.
“چشم سگ” را می توان نگاه نوین زن هنرمند به مقوله زن، مهاجرت، انتخاب و به طور کلی سردرگمی انسان معاصر در خاورمیانه دانست، سرزمینی که بوی خون، عشق و باروت می دهد.

خانه » ادبیات

برچسب‌ها: سگ ,

موضوعات مرتبط: تاریخ و اندیشه , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
نویسندگان
لینک دوستان
آخرین مطالب
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان جی فان و آدرس jfun.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 1152
:: کل نظرات : 5

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 3

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 750
:: باردید دیروز : 2386
:: بازدید هفته : 4829
:: بازدید ماه : 9704
:: بازدید سال : 37313
:: بازدید کلی : 62762