تفریحی ، سرگرمی ، سلامت ، روانشناسی ، دانلود آهنگ ، دانستی ها
متن در مورد وظیفه + جملات و سخن بزرگان در مورد وظیفه و انجام خدمت
پنج شنبه 11 دی 1399 ساعت 4:29 | بازدید : 1128 | نویسنده : مهدیار | ( نظرات )

جملات و سخن بزرگان در مورد وظیفه و خدمت

مجموعه متن، سخنان و جملات زیبای بزرگان در مورد انجام وظیفه و خدمت را در این بخش از روزانه آماده کرده ایم.

هر عیش و لذتی را که در دنیا می بینید، دارای رنج و زحمت است و اگر همان زمان برای ما زحمت ایجاد نکند، در آینده اسباب دردسر می شود. فقط دو لذت وجود دارد که هرگز نتیجه ناگوار و پشیمانی دربر ندارند: نیکی کردن به مردم و انجام وظیفه.

ژان-ژاک روسو

***

کسی به جز خودم مسئول سقوطم نیست؛ بزرگترین دشمنی که باعث به وجود آمدن سرنوشتی غم انگیز و اندوهبار برایم شده تنها خودم هستم.

ناپلئون بناپارت

***

دوست ندارم کسی چیزی به من هدیه کند، چرا که طرف مقابل با اهدای آن می خواهد مرا موظف کند تا مانند او چیزی هدیه کنم؛ حال به خود اهدا کننده یا سایرین.

فرناندو پسوآ

***

متن زیبا در مورد وظیفه و وجدان

اگر شما دقیقتر فکر کرده بودید، اگر بهتر مشاهده کرده بودید و بیشتر فهمیده بودید، دیگر در تمام شرایط، فلان کار را “وظیفه” و فلان چیز را “وجدان” نمی خواندید.

فریدریش نیچه

***

آنچه در دنیا برای انسان اهمیت دارد، انجام وظیفه است.

ژان-ژاک روسو

***

وظیفه و کار ما این نیست که دلواپس فاصله های دور و مبهم و ناشناخته ای که در پشت ابر و تاریکی پنهان شده اند باشیم، بلکه باید وقت خود را صرف آن چیزهایی بکنیم که در دسترس ما قرار گرفته اند.

توماس کارلایل

***

اینکه برخی می ترسند یا افسرده می شوند، به این دلیل است که آنان سر رشته امور را از دست داده اند؛ بابت احساس بدی که دارند مسئولیت را از سر خود باز می کنند چون برای شان راحت تر است که دیگران را مسئول زندگی خود بدانند تا اینکه بگویند: باعث بروز چنین احساساتی خودم هستم.

وین دایر

***

جملات خواندنی در مورد انجام خدمت

هیچکس حق ندارد وظایف خود را فدای تمایل دل خویش کند، اما دست کم باید این حق را به دل داد که هنگام عمل به وظایف خویش خشنود نباشد.

رومن رولان

***

نخستین وظیفه‌ی ما نسبت به خودمان این است که نگذاریم تهیدست و بی‌پول شویم.

جرج برنارد شاو

***

متن وظیفه

زن و مرد، هر دو به حکم طبیعت، شریک در انجام همه‌ی وظایف می‌باشند، ولی در همه‌ی کارها زن ناتوان‌تر از مرد است.

افلاطون

***

سخنان زیبا در مورد وظیفه و تعهد

مطالب مرتبط

متن تبریک تولد به همکار + جملات رسمی و صمیمانه تبریک روز…

جملات عاشقانه زیبا ❤️ برای عشق و مخاطب خاص + متن های عاشقانه…

وظیفه ای را که از همه به شما نزدیکتر است، انجام دهید.

یوهان ولفگانگ فون گوته

***

من در آرزوی انجام خدمتی بزرگ و پرشکوه زندگی می کنم، اما سخت ترین وظیفه من انجام خدمات کوچکی است که به گونه ای بزرگ و شکوهمند پدیدار شوند.

هلن کلر

***

زندگی می تواند برای آنهایی که در جستجوی دانش هستند یک تجربه باشد و نه یک وظیفه.

فریدریش نیچه

***

به دست گرفتن مال خود و انجام وظیفه‌ی خویش، عین دادگری است.

افلاطون

***

وظیفه ما پیش از هر چیز آن است که خود را با دیگری اشتباه نگیریم.

فریدریش نیچه

***

وظیفه هنر تجلی ایده ها است.

آرتور شوپنهاور

***

شما ماموریت و مسئولیتی ویژه را در برابر خودتان و دیگران به دوش دارید و پیش از هر چیز و هر کس در برابر خودتان مسئول هستید.

آنتونی رابینز

***

احساس وظیفه در کار، نیکو و در روابط، آزاردهنده است. انسان ها تشنه محبت اند نه مراقبت.

برتراند راسل

***

اولین وظیفه، گرفتن حق خود از زندگی است.

آرتور شوپنهاور

***

انسان محکوم است که آزاد باشد، چرا که به محض پرتاب شدن به این دنیا، مسئول کارهای خویش است.

ژان-پل سارتر

***

خدمت به وطن نیمی از وظیفه است و خدمت به انسانیت، نیم دیگر آن.

ویکتور هوگو

***

وظیفه ی کشتی، دریانوردی نیست، ورود به بندر است.

فرناندو پسوآ

***

اندوه و نشاط همواره دوشادوش هم سفر می کنند و در آن هنگام که یکی بر سفره ی شما نشسته است، دیگری در رختخوابتان آرمیده باشد. شما پیوسته چون ترازویی بی تکلیف در میانه ی اندوه و نشاط هستید.

جبران خلیل جبران

***

کوشش، نخستین وظیفه ی انسان است.

یوهان ولفگانگ فون گوته

 

تفریحی،سرگرمی،دانستی ها

 

متن خیانت

برچسب‌ها: وظیفه , سخن بزرگان ,

موضوعات مرتبط: متن زیبا , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


متن عذرخواهی و بخشش همسر + جملات کوتاه برای گذشت از خطای همسر و بخشیدن
پنج شنبه 11 دی 1399 ساعت 4:26 | بازدید : 1617 | نویسنده : مهدیار | ( نظرات )

جملات و متن برای بخشش همسر

متن و جملات با موضوع بخشش همسر ار در این بخش روزانه قرار داده ایم. این جملات کوتاه در مورد گذشت از خطای همسر و بخشیدن او است.

بخشیدن کسی آسان است،

اما اینکه بتوان دوباره

به او اعتماد کرد،

داستان کاملا متفاوتی است.

***

در جوشن کبیر، یک عبارتی هست «یا کَریمَ الصَّفْحِ» معنیش خیلی جالبه!!!
یک وقتی، یک کسی تو رو می‌بخشه اما یادش نمیره که فلان خطا رو کردی و همیشه یک جوری نگات می‌کنه که تو می‌فهمی هنوز یادش نرفته؛ یک جورایی انگار که سابقه بدت رو مدام به یادت میاره…!
ولی یک وقتی، یک کسی تو رو می‌بخشه و یک طوری فراموش می‌کنه انگار نه انگار که تو خطایی رو مرتکب شدی. اصلا هم به روت نمیاره…
به این نوع بخشش میگن «صَفْح» و خدای ما اینگونه است.

***

متن بخشش همسر

در قطره جود و کرمت بحر چه باشد
در تابش وجهِ قمرت بدر چه باشد

در جلوه نور نظرت فجر چه باشد
در شمّه بخشش ز کَفَت اَبر چه باشد​ ​

***

اینقدر نگو : اگه ببخشم کوچک می شوم ، اگه با گذشت کردن کسی کوچک می شد ، خدا اینقدر بزرگ نبود .

***

متن برای بخشش همسر

یه روزی گله کردم من از عالم مستی
تو هم به دل گرفتی دل ما رو شکستی
من از مستی نوشتم ولی قلب تو رنجید
تو قهر کردی قهرت مصیبت شدو بارید
پشیمون و خستم اگه عهدی شکستم
آخه مست تو هستم اگه مجرم و مستم​

***

جملات کوتاه گذشت از همسر

من رو ببخش نه به خاطر اینکه من لایق بخشش هستم بلکه تو لایق ارامش هستی من ارامش تو رو حتی به ارامش خودم نیز ترجیح میدم​ ​

***

 ​اون منم که عاشقونه شعر چشماتو می گفتم
هنوزم خیس می شه چشمام وقتی یاد تو می افتم
هنوزم میای تو خوابم تو شبای پر ستاره
هنوزم می گم خدایا کاشکی برگرده دوباره

***

بیا با پاک ترین سلام عشق آشتی کنیم *بیا با بنفشه های لب جوب آشتی کنیم * بیا از حسرت و غم دیگه باهم حرف نزنیم * بیا برخنده ی این صبح بهار خنده کنیم

***

اگه راهم این روزا از تو یکم دوره ببخش / توی زندگی آدم یه وقتا مجبوره ببخش . . . ​

***

من رو ببخش نه به خاطر اینکه من لایق بخشش هستم

بلکه تو لایق آرامش هستی من ارامش تو رو حتی به ارامش خودم نیز ترجیح میدم . . . ​ ​

***

متن برای بخشش همسر

کمی به زندگی حیوانات نگاه کنیم

میبینیم بخشیدن را خوب بلد هستن

چرا ما انسانها نمی تونیم همدیگر را ببخشیم​ ​

***

متن برای بخشیدن همسر

وقـتــی بـهـ نبودنت فـکـر مـیـکـنـمـــ …
بی اخـتـیـآر لـبـخـنـد مـیـزنـمــ
نـمـیـدآنــی کـهـ ایـن لـبخـنـد ؛
تـلـخ تـریـن لـحـظـهـ ـی ِ زنـدگــی امــ رآ بـهـ تـصـویـر مـیـکـشـد !​ ​

***

چِهــ تَلخــــــ اَستـــــــ…

یآد آوَری …

سَــــرآغـــآز عشقـــــــی کهـــ

گمـــــآن مــــــی رَفتــــــــ ،

جـــــآودآنهـــ بآشَـــــــــــد…

***

 ​گاهی وقتا خودم رو بغل می کنم و میگم : یادته آغوشش چقدر گرم بود ؟

***

متن های زیبا برای بخشش همسر عزیز

می گویند لیاقتت را نداشت ولی نمی دانند که تو فقط دوستم نداشتی ، همین !​ ​

***

دلـــــت ﮐـــــﻪ ﭘـﻴـــــﺶ ﻣـــــﻦ ﺑﺎﺷـــــﺪ …
ﻭ تنــــــﺖ ﺩﺭ ﺁﻏـــــﻮﺵ ﺩﻳﮕــــــﺮﻱ …
ﻫـــــﺰﺍﺭ ﺧﻄﺒـــــﻪ ﺍﻡ ﮐــــــﻪ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨـــــﺪ …
ﺑـــــﺎﺯ ﻫــــــﻢ ﻫﺮﺯﮔﻴﺴـــــﺖ ……………….!

***

دلم برای یک درد تنګ شده..
درد فشرده شدن میان آغوش معشوقه أم
خودمانیم..
چه درد شیرینی بود..​ ​

***

بعد از رفتنش موهایم را از ته زدم…خاطره ی دستانش دیوانه ام میکرد… ​ ​

***

خــدا

قسمت داشتنت را از من گرفت…

گـــمـــــــانــــــــــم

کسی بیشتر از من دعا کرده بود…

***

مطالب مرتبط

عکس پروفایل میبخشمت و گذشت کردن + متن و جملات کوتاه بخشش و…

شعر فداکاری و گذشت + مجموعه اشعار کوتاه و بلند بخشش بسیار با…

متن برای بخشش همسر

از یاد نبرید که در برابر هر کار غیرانسانی، هزاران کار برآمده از مهربانی و گذشت و خیر خواهی وجود دارد.
وین دایر​ ​

***

اگر با گذشت کردن، کسی کوچک می شد، خدا تا این اندازه بزرگ نبود!
استاتوس​ ​

***

متن کوتاه برای بخشش و پذیرفتن عذر همسر

بخشش میزان فر و شکوه آدمی را نشان می دهد .
ارد بزرگ

***

​بخشش میزان فر و شکوه آدمی را نشان می دهد .
ارد بزرگ

***

حقیقت را دوست بدار ولی اشتباه را عفو کن.
ولتر​ ​

***

مرا ببخش که همیشه می گویم دوستت دارم / مرا ببخش اگر می بینم که نیستی و باز هم از آن چه نباید ، می گویم / مرا ببخش اگر دل داده گی ات را برای خود می خواهم /​ ​

***

بالاترین بخشش آن است که پیش از خواری خواستن باشد.

***

قدیما وقتی می خواستیم آشتی کنیم انگشت کوچیکامونو گره می کردیم بهم اینو می خوندیم
آی آشتی آشتی آشتی فردا میریم تو کشتی​

***

Sometimes saying sorry is

the most difficult thin on earth…

But its the cheapest thing

to save the most expensive gift

called Relationship..!!!

بعضی وقت ها معذرت خواهی خیلی مشکل است
بعضی وقتها عذرخواهی کردن مشکل ترین چیز روی زمین است
اما ارزان ترین چیز برای
نگهداری باارزش ترین هدیه که دوستی است می باشد

***

Profound regret and sorrow

Words Will Not Be Able To Ever Express

How Sorry I Am For This,

And I Have Profound Regret And Sorrow

For The Multitude Of

Mistakes And Harm

I Have Caused.

نهایت شرمندگی و تاسف
کلمات قادر نخواهند بود حتی بیان کنند که
چقدر بخاطر این موضوع متاسفم
نهایت تاسف و شرمندگی را بخاطر اشتباهات و اذیت های زیادم
که من باعث آنها بودم را دارم.

***

تو که تنها کسی هستی که جان را در تو می جویم
نمی دانم چه خواهد شد اسیرم در دو راهی ها
غرورم یکطرف ماند و دل دیوانه ام اینجا
چه می شد بشکنم روزی غرور جنس سنگی را
بگویم عاشقت هستم بمان با من تو ای زیبا

***

هنوز عشق تو امید بخش جان من است
خوشا غمی که ازو شادی جهان من است
چه شکر گویمت ای هستی یگانه ی عشق
که سوز سینه ی خورشید در زبان من است
اگر چه فرصت عمرم ز دست رفت بیا
که همچنان به رهت چشم خون فشان من است​

***

دلبرکم چیزی بگو به من که از گریه پرم
به من که بی صدای تو از شب شکست می خورم
دلبرکم جیزی بگو به من که گرم هق هق ام
به من که آخرینه ی اواره های عاشقم
چیزی بگو که آینه خسته نشه از بی کسی
غزل بشن ترانه هام نه هق هق دلواپسی​ ​

***

گرچه سکوت بلندترین فریاد عالم است
ولی گوشم دیگر طاقت فریادهای تو را ندارد
کمی با من حرف بزن…​ ​

***

تنها بودن قدرت می خواهد

و این قدرت را کسی به من داد

که روزی می گفت تنهایت نمی گذارم . . .

***

اجابتش مهم نیست

نیاز من به آرامشی است که بدانم تو به یاد منی . . .

***

توضیح نمی خواهد

تمام خواهش من یک جمله کوتاه است:

دلی که به تو سپرده ام ، به غم مسپار . . .

***

 ​به دل خود مراجعه کنید

و نسبت به تمام کسانی که در گذشته

از دست آنها ناراحت شده اید احساس محبت نمایید.

هر جا ناراحت شدید اقدام به بخشش و عفو نمایید.

عفو و گذشت پایه بیداری معنوی است.

***

ما می توانیم ببخشیم :
اندیشه عشق
واژه ای شیرین
لبخندی محبت آمیز
نغمه ای روح افزا
دستی یاریگر
یا هرآنچه ممکن است به قلبی شکسته آرامش دهد .
اندیشه زیبا ببخشیم با اگاهی
هر انچه در توانمان هست دریغ نکنیم
ببخشیم مهر و مهربانی… باور کنید گاهی گوش شنوا برای فردی دنیا ارزش داره یا دستی پر ازمهر با زبان خوش … میتونه دنیای یک نفر عوض کنه پس کمی اهسته تر از کنار هم عبور کنیم ..
دنیا بیش از پول ، به عشق و همدلی نیاز دارد .

مهربان باشیم

***

زیباترین آرایش..
برای لبان شما راستگویی
برای صدای شما دعا به درگاه خداوند
برای چشمان شما رحم و شفقت
برای دستان شما بخشش
برای قلب شما عشق
وبرای زندگی شما دوستی‌هاست..​

***

فراموش نڪن!
از دشمنے تا دوستے، یڪ لبخند
از جدایے تا پیوند، یڪ قدم
از توقف تا پیشرفت، یڪ حرڪت
از ڪینه تا بخشش، یڪ گذشت
و از نفرت تا علاقه، یڪ محبت است

مواظب ‌این یکها باشیم

***

بزرگ کسی است
که قلبش
کودکانه
قهرش بی کینه
دوست داشتنش بی ادعا
و بخشش او بی منتهاست … ​ ​

***

یادت باشه همیشه ته قلبت یه جایی برای بخشش ادما بگذاری

 

تفریحی،سرگرمی،دانستی ها

 

شعر

برچسب‌ها: عذرخواهی ,

موضوعات مرتبط: متن زیبا , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


شعر و اشعار فروغ فرخزاد + شعر غمگین، بلند، کوتاه و عاشقانه از شاعر نامدار معاصر فروغ…
پنج شنبه 11 دی 1399 ساعت 4:24 | بازدید : 2784 | نویسنده : مهدیار | ( نظرات )

در این بخش زیباترین اشعار فروغ فرخزاد را قرار داده ایم. این شعرهای زیبای فروغ با موضوعات عاشقانه، غمگین و … هستند و بسیار با معنی و زیبا هستند.

فروغ فرخزاد (فروغ الزمان) متولد 8 دی ماه سال 1313 در تهران است و به فروغ معروف است. او شاعر نامدار معاصر ایران است. فروغ 5 دفتر شعر منتشر کرد که از نمونه های قابل توجه شعر فارسی هستند. او در 24 بهمن سال 1345 و در سن 32 سالگی بر اثر واژگونی خودرو جان سپرد.

 شعر زیبای عاشقانه فروغ فرخزاد

چون سنگها صدای مرا گوش می کنی

سنگی و ناشنیده فراموش می کنی

رگبار نوبهاری و خواب دریچه را

از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی

دست مرا که ساقه ی سبز نوازش است

با برگهای مرده هماغوش می کنی

ای ماهی طلائی مرداب خون من

خوش باد مستیت که مرا نوش می کنی

تو دره ی بنفش غروبی که روز را

بر سینه می فشاری و خاموش می کنی

در سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت

او را به سایه از چه سیه پوش می کنی؟

شعر عاشقانه فروغ فرخزاد

آخر گشوده شد ز هم آن پرده های راز

آخر مرا شناختی ای چشم آشنا

چون سایه دیگر از چه گریزان شوم ز تو

من هستم آن عروس خیالات دیرپا

چشم منست اینکه در او خیره مانده ای

 لیلی که بود؟ قصه چشم سیاه چیست؟

در فکر این مباش که چشمان من چرا

چون چشم های وحشی لیلی سیاه نیست

در چشم های لیلی اگر شب شکفته بود

در چشم من شکفته گل آتشین عشق

لغزیده بر شکوفه لب های خامشم

بس قصه ها ز پیچ و خم دلنشین عشق

در بند نقش های سرابی و غافلی

برگرد … این لبان من، این جام بوسه ها

از دام بوسه راه گریزی اگر که بود

ما خود نمی شدیم چنین رام بوسه ها!

اشعار فروغ فرخزاد

شعرهای فروغ فرخزاد

دخترک خنده کنان گفت که چیست

راز این حلقه زر

 راز این حلقه که انگشت مرا

 این چنین تنگ گرفته است به بر

 راز این حلقه که در چهره او

اینهمه تابش و رخشندگی است

مرد حیران شد و گفت

حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است

 همه گفتند : مبارک باشد

دخترک گفت : دریغا که مرا

باز در معنی آن شک باشد

سالها رفت و شبی

زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر

دید در نقش فروزنده او

روزهایی که به امید وفای شوهر

به هدر رفته هدر

زن

پریشان شد و نالید که وای

وای این حلقه که در چهره او

باز هم تابش و رخشندگی است

حلقه بردگی و بندگی است

اشعار فروغ فرخزاد

اشعار فروغ فرخزاد

نگه دگر بسوی من چه می کنی؟

چو در بر رقیب من نشسته ای

به حیرتم که بعد از آن فریب ها

تو هم پی فریب من نشسته ای

به چشم خویش دیدم آن شب

که جام خود به جام دیگری زدی

چو فال حافظ آن میانه باز شد

تو فال خود به نام دیگری زدی

برو … برو … بسوی او، مرا چه غم

تو آفتابی … او زمین … من آسمان

بر او بتاب زآنکه من نشسته ام

به ناز روی شانه ستارگان

بر او بتاب زآنکه گریه می کند

در این میانه قلب من به حال او

کمال عشق باشد این گذشت ها

دل تو مال من، تن تو مال او

تو که مرا به پرده ها کشیده ای

چگونه ره نبرده ای به راز من؟

گذشتم از تن تو زانکه در جهان

تنی نبود مقصد نیاز من

اگر بسویت این چنین دویده ام

به عشق عاشقم نه بر وصال تو

به ظلمت شبان بی فروغ من

خیال عشق خوشتر از خیال تو

کنون که در کنار او نشسته ای

تو و شراب و دولت وصال او!

گذشته رفت و آن فسانه کهنه شد

تن تو ماند و عشق بی زوال او!

اشعار فروغ فرخزاد

شعر غمگین فروغ فرخزاد (شعر آیینه شکست)

ديروز به ياد تو و آن عشق دل انگيز

بر پيكر خود پيرهن سبز نمودم

در آينه بر صورت خود خيره شدم باز

بند از سر گيسويم آهسته گشودم

عطر آوردم بر سر و بر سينه فشاندم

چشمانم را ناز كنان سرمه كشاندم

افشان كردم زلفم را بر سر شانه

در كنج لبم خالي آهسته نشاندم

گفتم به خود آنگاه صد افسوس كه او نيست

تا مات شود زين همه افسونگري و ناز

چون پيرهن سبز ببيند به تن من

با خنده بگويد كه چه زيبا شده اي باز

او نيست كه در مردمك چشم سياهم

تا خيره شود عكس رخ خويش ببيند

اين گيسوي افشان به چه كار آيدم امشب

كو پنجه او تا كه در آن خانه گزيند

او نيست كه بويد چو در آغوش من افتد

ديوانه صفت عطر دلآويز تنم را

اي آينه مردم من از حسرت و افسوس

او نيز كه بر سينه فشارد بدنم را

من خيره به آينه و او گوش به من داشت

گفتم كه چه سان حل كني اين مشكل ما را

بشكست و فغان كرد كه از شرح غم خويش

اي زن چه بگويم كه شكستي دل ما را

اشعار فروغ فرخزاد

مطالب مرتبط

شعر عاشقانه غمگین؛ شعر کوتاه و بلند عاشقانه و احساسی جدایی و…

شعر عاشقانه ترکی + جملات ترکی زیبای عاشقانه و رمانتیک ترکی…

شعر احساسی فروغ (از دوست داشتن)

 امشب از آسمان ديده تو

روي شعرم ستاره ميبارد

در سكوت سپيد كاغذها

پنجه هايم جرقه ميكارد

شعر ديوانه تب آلودم

شرمگين از شيار خواهشها

پيكرش را دوباره مي سوزد

عطش جاودان آتشها

آري آغاز دوست داشتن است

گرچه پايان راه ناپيداست

من به پايان دگر نينديشم

كه همين دوست داشتن زيباست

از سياهي چرا حذر كردن

شب پر از قطره هاي الماس است

آنچه از شب به جاي مي ماند

عطر سكر آور گل ياس است

آه بگذار گم شوم در تو

كس نيابد ز من نشانه من

روح سوزان آه مرطوب من

بوزد بر تن ترانه من

آه بگذار زين دريچه باز

خفته در پرنيان رويا ها

با پر روشني سفر گيرم

بگذرم از حصار دنياها

داني از زندگي چه ميخواهم

من تو باشم ‚ تو ‚ پاي تا سر تو

زندگي گر هزار باره بود

بار ديگر تو بار ديگر تو

آنچه در من نهفته درياييست

كي توان نهفتنم باشد

با تو زين سهمگين طوفاني

كاش ياراي گفتنم باشد

بس كه لبريزم از تو مي خواهم

بدوم در ميان صحراها

سر بكوبم به سنگ كوهستان

تن بكوبم به موج دريا ها

بس كه لبريزم از تو مي خواهم

چون غباري ز خود فرو ريزم

زير پاي تو سر نهم آرام

به سبك سايه تو آويزم

آري آغاز دوست داشتن است

گرچه پايان راه نا پيداست

من به پايان دگر نينديشم

كه همين دوست داشتن زيباست

اشعار فروغ فرخزاد

شعر زیبا و بلند فروغ (تنهاست صداست که می ماند)

چرا توقف کنم،چرا؟
پرنده ها به ستوي جانب آبي رفته اند
افق عمودي است
افق عمودي است و حرکت : فواره وار
و در حدود بينش
سياره هاي نوراني ميچرخند
زمين در ارتفاع به تکرار ميرسد
و چاههاي هوايي
به نقب هاي رابطه تبديل ميشوند
و روز وسعتي است
که در مخيله ي تنگ کرم روزنامه نميگنجد

چرا توقف کنم؟
راه از ميان مويرگ هاي حيات مي گذرد
کيفيت محيط کشتي زهدان  ماه
سلول هاي فاسد را خواهد کشت
و در فضاي شيميايي بعد از طلوع
تنها صداست
صدا که ذوب ذره هاي زمان خواهد شد .

چرا توقف کنم؟
چه مي تواند باشد مرداب
چه مي تواند باشد جز جاي تخم ريزي حشرات فاسد
افکار سردخانه را جنازه هاي باد کرده رقم مي زنند .
نامرد ، در سياهي
فقدان مرديش را پنهان کرده است
و سوسک ….آه
وقتي که سوسک سخن مي گويد .

 چرا توقف کنم؟
همکاري حروف سربي بيهوده ست .
همکاري حروف سربي
انديشه ي حقير را نجات خواهد داد .
من از لاله ي درختانم
تنفس هواي مانده ملولم ميکند
پرنده اي که مرده بود به من پند داد که پرواز را بخاطر
بسپارم

 نهايت تمامي نيروها پيوستن است ، پيوستن
به اصل روشن خورشيد
و ريختن به شعور نور
طبيعي است
که آسياب هاي بادي ميپوسند

چرا توقف کنم؟
من خوشه هاي نارس گندم را
به زير پستان ميگيرم
و شير مي دهم
صدا ،  صدا ،  تنها صدا
صداي خواهش شفاف آب به جاري شدن
صداي ريزش نور ستاره بر جدار مادگي خاک
صداي انعقاد نطفه ي معني
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا ، صدا ، صدا ، تنها صداست که ميماند
در سرزمين قد کوتاهان
معيارهاي سنجش
هميشه بر مدار صفر سفر کرده‌اند

چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت ميکنم
و کار تدوين نظامنامه نيست
مرا به زوزه ي دراز توحش
درعضو جنسي حيوان چکار
مرا به حرکت حقير کرم در خلاء گوشتي چکار
مرا تبار خوني گل ها به زيستن متعهد کرده است
تبار خوني گل ها ميدانيد ؟

اشعار فروغ فرخزاد

شعر زیبای دیدار تلخ فروغ فرخزاد

  ديدار تلخ
به زمين ميزني و ميشكني                   عاقبت شيشه اميدي را
سخت مغروري و ميسازي سرد                   در دلي آتش جاويدي را
ديدمت واي چه ديداري واي                   اين چه ديدار دلازاري بود
بي گمان برده اي از ياد آن عهد                   كه مرا با تو سر و كاري بود
ديدمت واي چه ديداري واي                   نه نگاهي نه لب پر نوشي
نه شرار نفس پر هوسي                   نه فشار بدن و آغوشي
اين چه عشقي است كه دردل دارم                   من از اين عشق چه حاصل دارم
مي گريزي ز من و در طلبت                   بازهم كوشش باطل دارم
باز لبهاي عطش كرده من                   لب سوزان ترا مي جويد
ميتپد قلبم و با هر تپشي                   قصه عشق ترا ميگويد
بخت اگر از تو جدايم كرده                   مي گشايم گره از بخت چه باك
ترسم اين عشق سرانجام مرا                   بكشد تا به سراپرده خاك
خلوت خالي و خاموش مرا                   تو پر از خاطره كردي اي مرد
شعر من شعله احساس من است                   تو مرا شاعره كردي اي مرد
آتش عشق به چشمت يكدم                   جلوه اي كرد و سرابي گرديد
تا مرا واله بي سامان ديد                   نقش افتاده بر آبي گرديد
در دلم آرزويي بود كه مرد                   لب جانبخش تو را بوسيدن
بوسه جان داد به روي لب من                   ديدمت ليك دريغ از ديدن
سينه اي تا كه بر آن سر بنهم                   دامني تا كه بر آن ريزم اشك
آه اي آنكه غم عشقت نيست                   مي برم بر تو و بر قلبت رشك
به زمين مي زني و ميشكني                   عاقبت شيشه اميدي را
سخت مغروري و ميسازي سرد                   در دلي آتش جاويدي را

اشعار فروغ فرخزاد

شعر پدرم داد نزن فروغ فرخزاد

پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!

من که بیدار شدم,این همه فریاد نزن!

توی ذهن تو نماز است فقط! میدانم

پدرم! چشم! فقط داد نزن!میخوانم!

من از امروز,مسلمانِ مسلمان,باشد!

کار هر روز وشبم خواندن قران,باشد!

هر چه گفتی تو قبول است,فقط راضی باش

پدرم! جان علی از پسرت راضی باش

کاش بنشینی و یک لحظه فقط گوش کنی!

کاش یک لحظه به حرف پسرت گوش کنی!

حَجَر از حافظه ها پاک شده…می فهمی؟؟

پسرت صاحب ادراک شده ,می فهمی؟

به خدا حق,همه ی آنچه تو می گویی نیست!

پدرم!حضرت حق آنکه تو می جویی نیست!

پدرم! ما همه در ظاهر دین بند شدیم

همگی منحرف از دین خداوند شدیم

غربت عقل نمایان شده امروز پدر!

نام عباس علی نان شده امروز پدر!

دین نگفته ست ز خون شهدا وام بگیر!

کربلا رسم کن از گریه کنان شام بگیر!

شش دهه هر شب و هر روز سرش را کندند

در خفا آآه! به ریش همه مان می خندند!

بردن نام علی رمز مسلمانی نیست

دین به اینقدر عزاداری طولانی نیست

علی از قوت جهان لقمه ی نانی برداشت

قدم خیر که برداشت نهانی برداشت

جانفدا؟ شیعه؟ محب؟ دوست؟ کدامی ای دوست؟

تو خودت حکم کن! اینجا چه کسی پیرو اوست؟؟

مال مردم خوری و گردن کج پیش خدا؟؟

در سرا با پری و توی حرم با مولا؟؟

کرکسان که به شکم بارگی عادت کردند

گرگها نیز به خونخوارگی عادت کردند!

مومن واقعی آنست که الگو باشد

آن زبان در خور ذکر است که حقگو باشد

هرکه پیشانی او زخم شده مومن نیست

پیر وادی شدن ای دوست! به سال و سن نیست!

دین تسبیح و مناجات و محاسن دین نیست!

به خدای تو قسم پیرو دین خودبین نیست!

دین کجا گفته که همسایه ی خود را ول کن؟

دین کجا گفته که دل را ز خدا غافل کن؟؟

دین کجا گفته که چون کبک ببر سر در برف؟

دین کجا گفته فقط مغلطه باشد در حرف؟؟

دین کجا گفته جواب سخن حق تیر است؟؟

دین کجا گفته که بیچاره شدن تقدیر است!؟

دین نگفته ست ببر آبروی مومن را

دین نوشته است بخر آبروی مومن را

به خدا سخت در انجام خطا غرق شدیم

ناخدا جان!همه در غیر خدا غرق شدیم

دل خوشی مان همه این است:مسلمان هستیم

فخر داریم که:ما پیرو قرآن هستیم

ما مسلمان دروغیم!… مسلمان فریب!

همه ی دغدغه مان این شده: گندم؟ یاسیب؟…

هر که از راه رسید آبروی دین را برد!

هر که آمد فقط از گرده ی این مذهب خورد!

آب راکد بشود، قطع و یقین می گندد!

غرب یکدست به دینداری مان می خندد!

در نمازت “خم ابروی نگار” آوردی!

با عبادات چنین, گند به بار آوردی!

هرچه را گم بکنی وقت نمازت پیداست

اصلا انگار نه انگار خدا آن بالاست!

چه نمازی ست که یک ذره خدایی نشده؟؟

این نمازی ست زمینی و هوایی نشده!

پاره کن رشته ی تسبیح و مرنجان دین را!

اینهمه کش نده این مد ” و لا الضااااااالین” را!

کاش از عشق بمیریم ولی فکر کنیم

کاش یک لحظه به رفتار علی فکر کنیم

چشم را وا بکن ای دوست! جوانمرد علی ست!

چاه می داد گواهی: پدر درد علی ست…

سعی میکرد حقوق همه یکسان باشد

سعی میکرد که هر لحظه مسلمان باشد

ای عقیل! از چه نگاه تو به این اموال است؟

دست بردار! علی بر سر بیت المال است!

او نمی خواست که دین بی در و پیکر باشد

دست باید بکشد گرچه برادر باشد!

روزها سوخت درآن داغی نخلستانها

مرد کار است علی… گوش کنید انسانها!

او دلیری ست که بیش از همه انسان بوده

او امیری ست که بابای یتیمان بوده

آه! دل را به طریق غلط انداختمش!

سالها شیعه ی او بودم و نشناختمش

کاش در دین گوارای خود اندیشه کنیم

کاش در مشرب آقای خود اندیشه کنیم…

فکر کن در سخن بی خلل پیغمبر:

“ساعتی فکر ز صد سال عبادت بهتر…”

اشعار فروغ فرخزاد

شعر عصیان بندگی فروغ فرخزاد

بر لبانم سایه ای از پرسشی مرموز
در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز
راز سرگردانی این روح عاصی را
با تو خواهم در میان بگذاردن امروز
گر چه از درگاه خود می رانیم
اما
تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی
سرگذشت تیره من سرگذشتی نیست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی
نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند
بی خبر از کوچ دردآلود انسانها
دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان
می کشد پاروزنان در کام طوفانها
چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه
خانه هایی بر فرازش اشک اختر ها
وحشت زندان و برق حلقه زنجیر
داستانهایی ز لطف ایزد یکتا
سینه سرد زمین و لکه های گور
هر سلامی سایه تاریک بدرودی
دستهایی خالی و در آسمانی دور
زردی خورشید بیمار تب آلودی
جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ
جاده یی
ظلمانی و پایی به ره خسته
نه نشان آتشی بر قله های طور
نه جوابی از ورای این در بسته
آه … آیا ناله ام ره می برد در تو ؟
تا زنی بر سنگ جام خود پرستی را
یک زمان با من نشینی ‚ با من خاکی
از لب شعر م بنوشی درد هستی را
سالها در خویش افسردم ولی امروز
شعله سان سر می کشم
تا خرمنت سوزم
یا خمش سازی خروش بی شکیبم را
یا ترا من شیوه ای دیگر بیاموزم
دانم از درگاه خود می رانیم ‚ اما
تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی
سرگذشت تیره من سرگذشتی نیست
کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشی
چیستم من زاده یک شام لذتباز
ناشناسی پیش میراند در
این راهم
روزگاری پیکری بر پیکری پیچید
من به دنیا آمدم بی آنکه خود خواهم
کی رهایم کرده ای ‚ تا با دوچشم باز
برگزینم قالبی ‚ خود از برای خویش
تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را
خود به آزادی نهم در راه پای خویش
من به دنیا آمدم تا در جهان تو
حاصل
پیوند سوزان دو تن باشم
پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم
من به دنیا آمدم بی آنکه من باشم
روزها رفتند و در چشم سیاهی ریخت
ظلمت شبهای کور دیرپای تو
روزها رفتند و آن آوای لالایی
مرد و پر شد گوشهایم از صدای تو
کودکی همچون پرستوهای رنگین بال
رو بسوی آسمانهای
دگر پر زد
نطفه اندیشه در مغزم بخود جنبید
میهمانی بی خبر انگشت بر در زد
میدویدم در بیابانهای وهم انگیز
می نشستم در کنار چشمه ها سرمست
می شکستم شاخه های راز را اما
از تن این بوته هر دم شاخه ای می رست
راه من تا دور دست دشتها می رفت
من شناور در
شط اندیشه های خویش
می خزیدم در دل امواج سرگردان
می گسستم بند ظلمت را ز پای خویش
عاقبت روزی ز خود آرام پرسیدم
چیستم من از کجا آغاز می یابم
گر سرا پا نور گرم زندگی هستم
از کدامین آسمان راز می تابم
از چه می اندیشم اینسان روز و شب خاموش
دانه اندیشه را در
من که افشانده است
چنگ در دست من و چنگی مغرور
یا به دامانم کسی این چنگ بنشانده است
گر نبودم یا به دنیای دگر بودم
باز آیا قدرت اندیشه می بود ؟
باز آیا می توانسم که ره یابم
در معماهای این دنیای رازآلود
ترس ترسان در پی آن پاسخ مرموز
سر نهادم در رهی تاریک و
پیچاپیچ
سایه افکندی بر آن پایان و دانستم
پای تا سر هیچ هستم ‚ هیچ هستم ‚ هیچ
سایه افکندی بر آن پایان و در دستت
ریسمانی بود و آن سویش به گردنها
می کشیدی خلق را در کوره راه عمر
چشمهاشان خیره در تصویر آن دنیا
می کشیدی خلق را در راه و می خواندی
آتش
دوزخ نصیب کفر گویان باد
هر که شیطان را به جایم بر گزیند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد
خویش را ‌آینه ای دیدم تهی از خویش
هر زمان نقشی در آن افتد به دست تو
گاه نقش قدرتت ‚ گه نقش بیدادت
گاه نقش دیدگان خودپرست تو
گوسپندی در میان گله سرگردان
آنکه
چوپانست ره بر گرگ بگشوده
آنکه چوپانست خود سرمست از این بازی
می زده در گوشه ای آرام آسوده
می کشیدی خلق را در راه و می خواندی
آتش دوزخ نصیب کفرگویان باد
هر که شیطان را به جایم برگزیند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد
آفریدی خود تو این شیطان ملعون را
عاصیش کردی او را سوی ما راند ی
این تو بودی ‚ این تو بودی کز یکی شعله
دیوی اینسان ساختی در راه بنشاندی
مهلتش دادی که تا دنیا به جا باشد
با سرانگشتان شومش آتش افروزد
لذتی وحشی شود در بستری خاموش
بوسه گردد بر لبانی کز عطش سوزد
هر چه زیبا بود
بیرحمانه بخشیدیش
شعر شد ‚ فریاد شد ‚ عشق و جوانی شد
عطر گلها شد بروی دشتها پاشید
رنگ دنیا شد فریب زندگانی شد
موج شد بر دامن مواج رقاصان
آتش می شد درون خم به جوش آمد
آن چنان در جان می خواران خروش افکند
تا ز هر ویرانه بانگ نوش نوش آمد
نغمه شد در پنجه چنگی به خود پیچید
لرزه شد بر سینه های سیمگون افتاد
خنده شد دندان مهرویان نمایان کرد
عکس ساقی شد به جام واژگون افتاد
سحر آوازش در این شبهای ظلمانی
هادی گم کرده راهان در بیابان شد
بانگ پایش در دل محرابها رقصید
برق چشمانش چراغ رهنورردان
شد
هر چه زیبا بود بیرحمانه بخشیدیش
در ره زیبا پرستانش رها کردی
آن گه از فریاد های خشم و قهر خویش
گنبد مینای ما را پر صدا کردی
چشم ما لبریز از آن تصویر افسونی
ما به پای افتاده در راه سجود تو
رنگ خون گیرد دمادم در نظرهامان
سرگذشت تیره قوم ثمود تو
خود نشستی تا بر آنها چیره شد آنگاه
چون گیاهی خشک کردیشان ز طوفانی
تندباد خشم تو بر قوم لوط آمد
سوختیشان ‚ سوختی با برق سوزانی
وای از این بازی ‚ از این بازی درد آلود
از چه ما را این چنین بازیچه می سازی
رشته تسبیح و در دست تو می چرخیم
گرم می چرخانی و
بیهوده می تازی
چشم ما تا در دو چشم زندگی افتاد
با خطا این لفظ مبهم آشنا گشتیم
تو خطا را آفریدی او بخود جنبید
تاخت بر ما عاقبت نفس خطا گشتیم
گر تو با ما بودی و لطف تو با ما بود
هیچ شیطان را به ما مهری و راهی بود ؟
هیچ در این روح طغیان کرده عاصی
زو نشانی بود
یا آوای پایی بود
تو من و ما را پیاپی می کشی در گود
تا بگویی میتوانی این چنین باشی
تا من وما جلوه گاه قدرتت باشیم
بر سر ما پتک سرد آهنین باشی
چیست این شیطان از درگاهها رانده
در سرای خامش ما میهمان مانده
بر اثیر پیکر سوزنده اش دستی
عطر لذتها ی دنیا را
بیافشانده
چیست او جز آن چه تو می خواستی باشد
تیره روحی ‚ تیره جانی ‚ تیره بینایی
تیره لبخندی بر آن لبهای بی لبخند
تیره آغازی ‚ خدایا ‚ تیره پایانی
میل او کی مایه این هستی تلخست
رای او را کی از او در کار پرسیدی
گر رهایش کرده بودی تا بخود باشد
هرگز
از او در جهان تقشی نمی دیدی
ای بسا شبها که در خواب من آمد او
چشمهایش چشمه های اشک و خون بودند
سخت مینالیدند می دیدم که بر لبهاش
ناله هایش خالی از رنگ فسون بودند
شرمگین زین نام ننگ آلوده رسوا
گوشیه یی می جست تا از خود رها گردد
پیکرش رنگ پلیدی بود و او گریان
قدرتی می خواست تا از خود جدا گردد
ای بسا شبها که با من گفتگو می کرد
گوش من گویی هنوز از ناله لبریز است
شیطان : تف بر این هستی بر این هستی درآلود
تف بر این هستی که اینسان نفرت انگیزست
خالق من او و او هر دم به گوش خلق
از چه می گوید چنان بودم چنین باشم
من
اگر شیطان مکارم گناهم چیست ؟
او نمی خواهد که من چیزی جز این باشم
دوزخش در آرزوی طعمه یی می سوخت
دام صیادی به دستم داد و رامم کرد
تا هزاران طعمه در دام افکنم ناگاه
عالمی را پرخروش از بانگ نامم کرد
دوزخش در آرزوی طعمه یی می سوخت
منتظر برپا ملکهای عذاب او
نیزه های آتشین و خیمه های دود
تشنه قربانیان بی حساب او
میوه تلخ درخت وحشی زقوم
همچنان بر شاخه ها افتاده بی حاصل
آن شراب از حمیم دوزخ آغشته
ناز ده کس را شرار تازه ای در دل
دوزخش از ضجه های درد خالی بود
دوزخش بیهوده می تابید و می افروخت
تا
به این بیهودگی رنگ دگر بخشد
او به من رسم فریب خلق را آموخت
من چه هستم خود سیه روزی که بر پایش
بندهای سرنوشتی تیره پیچیده
ای مریدان من ای گمگشتگان راه
راه ما را او گزیده ‚ نیک سنجیده
ای مریدان من ای گمگشتاگان راه
راه راهی نیست تا راهی به او جوییم
تا به کی در جستجوی راه می کوشید
راه ناپیداست ما خود راهی اوییم
ای مریدان من ای نفرین او بر ما
ای مریدان من ای فریاد ما از او
ای همه بیداد او ‚ بیداد او بر ما
ای سراپا خنده های شاد ما از او
ما نه دریاییم تا خود ‚ موج خود گردیم
ما نه طوفانیم تا خود ‚
خشم خود باشیم
ما که از چشمان او بیهوده افتادیم
از چه می کوشیم تا خود چشم خود باشیم
ما نه آغوشیم تا از خویشتن سوزیم
ما نه آوازیم تا از خویشتن لرزیم
ما نه ما هستیم تا بر ما گنه باشد
ما نه او هستیم تا از خویشتن ترسیم
ما اگر در دام نا افتاده می رفتیم
دام
خود را با فریبی تازه می گسترد
او برای دوزخ تبدار سوزانش
طعمه هایی تازه در هر لحظه می پرورد
ای مریدان من ای گمگشتگان راه
من خود از این نام ننگ آلوده بیزارم
گر چه او کوشیده تا خوابم کند اما
من که شیطانم دریغا سخت بیدارم
ای بسا شبها که من با او در آن ظلمت
اشک باریدم پیاپی اشک باریدم
ای بسا شبها که من لبهای شیطان را
چون ز گفتن مانده بود آرام بوسیدم
ای بسا شبها که بر آن چهره پرچین
دستهایم با نوازش ها فرود آمد
ای بسا شبها که تا آوای او برخاست
زانوانم بی تامل در سجود آمد
ای بسا شبها که او از آن ردای سرخ
آرزو
می کرد تا یک دم برون باشد
آرزو می کرد تا روح صفا گردد
نی خدای نیمی از دنیای دون باشد
بارالها حاصل این خود پرستی چیست ؟
ما که خود افتادگان زار مسکینیم
ما که جز نقش تو در هر کار و هر پندار
نقش دستی ‚ نقش جادویی نمی بینیم
ساختی دنیای خاکی را و میدانی
پای تا سر جز سرابی ‚ جز فریبی نیست
ما عروسکها و دستان تو دربازی
کفر ما عصیان ما چیز غریبی نیست
شکر گفتی گفتنت ‚ شکر ترا گفتیم
لیک دیگر تا به کی شکر ترا گوییم
راه می بندی و می خندی به ره پویان
در کجا هستی ‚ کجا ‚ تا در تو ره جوییم
ما که چون مومی به
دستت شکل میگیریم
پس دگر افسانه روز قیامت چیست
پس چرا در کام دوزخ سخت می سوزیم
این عذاب تلخ و این رنج ندامت چیست
این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
سر به سر آتش سراپا ناله های درد
پس غل و زنجیرهای تفته بر پا
از غبار جسمها خیزنده دودی سرد
خشک و تر با هم
میان شعله ها در سوز
خرقه پوش زاهد و رند خراباتی
می فروش بیدل و میخواره سرمست
ساقی روشنگر و پیر سماواتی
این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
باز آنجا دوزخی در انتظار ماست
بی پناهانیم و دوزخبان سنگین دل
هر زمان گوید که در هر کار یار ماست
یاد باد آن پیر
فرخ رای فرخ پی
آن که از بخت سیاهش نام شیطان بود
آن که در کار تو و عدل تو حیران بود
هر چه او می گفت دانستم نه جز آن بود
این منم آن بنده عاصی که نامم را
دست تو با زیور این گفته ها آراست
وای بر من وای بر عصیان و طغیانم
گر بگویم یا نگویم جای من آنجاست
باز در
روز قیامت بر من ناچیز
خرده میگیری که روزی کفر گو بودم
در ترازو می نهی بار گناهم را
تا بگویی سرکش و تاریک خو بودم
کفه ای لبریز از گناه من
کفه دیگر چه ؟ می پرسم خداوندا
چیست میزان تو در این سنجش مرموز ؟
میل دل یا سنگهای تیره صحرا؟
خود چه آسانست در ان
روز هول انگیز
روی در روی تو از خود گفتگو کردن
آبرویی را که هر دم می بری از خلق
در ترازوی تو نا گه جستجو کردن
در کتابی ‚ یا که خوابی خود نمی دانم
نقشی از آن بارگاه کبریا دیدم
تو به کار داوری مشغول و صد افسوس
در ترازویت ریا دیدم ریا دیدم
خشم کن
اما ز فریادم مپرهیزان
من که فردا خاک خواهم شد چه پرهیزی
خوب می دانم سر انجامم چه خواهد بود
تو گرسنه من خدایا صید ناچیزی
تو گرسنه دوزخ آنجا کام بگشوده
مارهای زهرآگین تکدرختانش
از دم آنها فضا ها تیره و مسموم
آب چرکینی شراب تلخ و سوزانش
در پس دیوارهایی
سخت پا برجا
هاویه آن آخرین گودال آتشها
خویش را گسترده تا ناگه فرا گیرد
جسمهای خاکی و بی حاصل ما را
کاش هستی را به ما هرگز نمیدادی
یا چو دادی ‚ هستی ما هستی ما بود
می چشیدم این شراب ارغوانی را
نیستی ‚ آن گه ‚ خمار مستی ما بود
سالها ما
آدمکها بندگان تو
با هزاران نغمه ی ساز تو رقصیدیم
عاقبت هم ز آتش خشم تو می سوزیم
معنی عدل ترا هم خوب فهمیدیم
تا ترا ما تیره روزان دادگر خوانیم
چهر خود را در حریر مهر پوشاندی
از بهشتی ساختی افسانه ای مرموز
نسیه دادی ‚ نقد عمر از خلق بستاندی
گرم از هستی ‚ ز هستی ها حذر کردند
سالها رخساره بر سجاده ساییدند
از تو نامی بر لب و در عالم و رویا
جامی از می چهره ای ز آن حوریان دیدند
هم شکستی ساغر امروزهاشان را
هم به فرداهایشان با کینه خندیدی
گور خود گشتند و ای باران رحمتها
قرنها بگذشت و بر آن
نباریدی
از چه میگویی حرامست این می گلگون؟
در بهشت جویها از می روان باشد
هدیه پرهیزکاران عاقبت آنجا
حوری یی از حوریان آسمان باشد
میفریبی هر نفس ما را به افسونی
میکشانی هر زمان ما را به دریایی
در سیاهیهای این زندان میافروزی
گاه از باغ بهشتت شمع رویایی
ما
اگر در این جهان بی در و پیکر
خویش را در ساغری سوزان رها کردیم
بارالها باز هم دست تو در کارست
از چه میگویی که کاری ناروا کردیم؟
در کنار چشمه های سلسبیل تو
ما نمی خواهیم آن خواب طلایی را
سایه های سدر و طوبی ز آن خوبان باد
بر تو بخشیدیم این لطف خدایی را
حافظ ‚ آن پیری که دریا بود و دنیا بود
بر جوی بفروخت این باغ بهشتی را
من که باشم تا به جامی نگذرم از آن
تو بزن بر نام شومم داغ زشتی را
چیست این افسانه رنگین عطرآلود
چیست این رویای جادوبار سحر آمیز
کیستند این حوریان این خوشه های نور
جامه هاشان از حریر نازک
پرهیز
کوزه ها در دست و بر آن ساقهای نرم
لرزش موج خیال انگیز دامانها
میخرامند از دری بر درگهی آرام
سینه هاشان خفته در آغوش مرجانها
آبها پاکیزه تر از قطره های اشک
نهرها بر سبزه های تازه لغزیده
میوه ها چون دانه های روشن یاقوت
گاه چیده ‚ گاه بر هر شاخه
ناچیده
سبز خطانی سرا پا لطف و زیبایی
ساقیان بزم و رهزن های گنج دل
حسنشان جاوید و چشمان بهشتی ها
گاه بر آنان گهی بر حوریان مایل
قصر ها دیوارهاشان مرمر مواج
تخت ها بر پایه هاشان دانه ی الماس
پرده ها چون بالهایی از حریر سبز
از فضاها می ترواد عطر
تند یاس
ما در اینجا خاک پای باده و معشوق
ناممان میخوارگان رانده رسوا
تو در آن دنیا می و معشوق می بخشی
مومنان بیگناه پارسا خو را
آن گناه تلخ وسوزانی که در راهش
جان ما را شوق وصلی و شتابی بود
در بهشت ناگهان نام دگر بگرفت
در بهشت بارالها خود ثوابی بود
هر چه داریم از تو داریم ای که خود گفتی
مهر من دریا و خشمم همچو طوفانست
هر که را من خواهم او را تیره دل سازم
هر که را من برگزینم پاکدامنست
پس دگر ما را چه حاصل زین عبث کوشش
تا درون غرفه های عاج ره یابیم
یا برانی یا بخوانی میل میل تست
ما ز فرمانت خدایا رخ
نمی تابیم
تو چه هستی ای همه هستی ما از تو
تو چه هستی جز دو دست گرم در بازی
دیگران در کار گل مشغول و تو در گل
می دمی تا بنده سر گشته ای سازی
تو چه هستی ای همه هستی ما از تو
جز یکی سدی به راه جستجوی ما
گاه در چنگال خشمت میفشاریمان
گاه می آیی و می خندی به روی
ما
تو چه هستی ؟ بنده نام و جلال خویش
دیده در آینه دنیا و جمال خویش
هر دم این آینه را گردانده تا بهتر
بنگرد در جلوه های بی زوال خویش
برق چشمان سرابی ‚ رنگ نیرنگی
شیره شبهای شومی ‚ ظلمت گوری
شاید آن خفاش پیر خفته ای کز خشم
تشنه سرخی
خونی ‚ دشمن نوری
خود پرستی تو خدایا خود پرستی تو
کفر می گویم تو خارم کن تو خاکم کن
با هزاران ننگ آلودی مرا اما
گر خدایی در دلم بنشین و پاکم کن
لحظه ای بگذر ز ما بگذار خود باشیم
بعد از آن ما رابسوزان تا ز خود سوزیم
بعد از آن یا اشک یا لبخند یا فریاد
فرصتی
تا توشه ره را بیندوزیم

اشعار فروغ فرخزاد

 

تفریحی،سرگرمی،دانستی ها

 

کپشن

 

برچسب‌ها: شعر ,

موضوعات مرتبط: متن زیبا , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


کپشن ادبی زمستان + جملات فلسفی و شعر در مورد روزهای برفی فصل سرد زمستان
پنج شنبه 11 دی 1399 ساعت 4:20 | بازدید : 1993 | نویسنده : مهدیار | ( نظرات )

جملات و متن ادبی زمستان

مجموعه متن ادبی، اشعار زیبا و جملات فلسفی کوتاه و بلند با موضوع زمستان، سرما و روزهای برفی را در این بخش روزانه برای شما عزیزان قرار داده ایم.

خوش آمدی زمستان! اگرچه سپیده دم های تو و نفس های سرد زمستانی ات من را سست و تنبل می کند اما من هنوز عاشقت هستم

***

هوای خودت را که داشته باشی ؛

جمعه ؛ بهترین روزِ هفته است ،

و زمستان ؛ زیباترین فصلِ سال …

فقط کافیست حالِ دلت خوب باشد !

***

زندگی را به فصول سال تشبیه می کنم و هیچ فصلی همیشگی نیست. در زندگی نیز روزهایی برای کاشت ، داشت ، استراحت و تجدی و حیات وجود دارد. زمستان تا ابد طول نمیکشد. اگر امروز مشکلاتی دارید بدانید که بهار هم در پیش است…!

***

جملات فلسفی ویژه زمستان

دلم می خواهد زمستان باشد…
لااقل بهانه ای داشته باشم
که قانع ام کند
برایِ سردی ات!

***

قول داده بودی
با اولین برف به خیابان برویم و
آدم برفی رویایی‌مان را بسازیم

امروز برف آمد
من حتی منتظرت هم نبودم
آخر چطور انتظار کسی که نیست را بکشم؟

***

دلم یک زمستان سخت میخواهد

یک برف

یک کولاک به وسعت تاریخ

که ببارد

که ببارد

که ببارد

و تمام راهها بسته شوند

و تو چاره ای جز ماندن نداشته باشی

و بمانی …

***

متن کوتاه ویژه سرما و برف

دل آدمی به هنگام بهار
زمستان را می خواهد
و به وقت زمستان، بهار را!
دلتنگ می شود
برای هر آنچه که دور است.
آیا باید همیشه به هم رسید؟
بیخیال شو!
بعضی چیزها
وقتی که نیستند
زیبایند‌.

***

متن ادبی زمستان

خوی بد دارم ملولم تو مرا معذور دار
خوی من کی خوش شود؟ بی‌روی خوبت ای نگار

بی‌تو هستم چون زمستان خَلق از من در عذاب
با تو هستم چون گلستان خوی من خوی بهار

***

رفت وُ آمد عجيبى داشتيم
وقتى كه مى رفت
جان ام مى رفت
وقتى كه مى آمد
جان ام به لب مى آمد
هزار زمستان در دست هايش پنهان بود
زمستان آمده بود
زمستان رفت
ديگر شمعدانى ها حتى بيهوده قرمز نشدند
زمستان ماند…

***

متن کوتاه ویژه زمستان برفی

مهم نبود که دستمال هایمان برای همیشه زیر درخت آلبالو گم می شد و کسی خبر نداشت، مهم نبود که گاهی وقت ها هیچکس نبود که بهمان بگوید خونه ی خاله از کدام طرف است و توی تنهایی بغض می کردیم و از خودمان می پرسیدیم از این طرفه یا از اون طرفه؟ مهم نبود که تمام تابستان از استرس فراموشی جدول ضرب مجبور شده باشیم مدام با خودمان خانه ی هشت و نه را تکرار کنیم و برای کفتر های خانه ی عمه نزهت دانه بپاشیم.

مهم نبود که نمی توانستیم مژه هایمان را از چشم هایمان بیرون بیاوریم و مادر بزرگ گوشه ی چادر نمازش را فوت می کرد و می گذاشت روی چشم هایمان تا گریه ها بند بگیرند…

مهم روزهای شادی بود که دست هایمان را حلقه می کردیم و ایمان داشتیم عمو زنجیر باف، با صداهای ما زنجیرش را از پشت کوه می آورد! روزهایی که ستاره و کارت های صد آفرین لای دفترمان بیشتر می شد و اسممان جزو خوب های روی تخته سیاه بود.

روزهایی که می دانستیم خدای تابستان و گیلاس های باغ خانجون، خدای زمستان و سینه پهلو کردن کنار شربت های دیفن هیدرامین هم هست! روزهایی که بدو بدو از مدرسه می امدیم، مقنعه های سفید کش دارمان را بالا می زدیم و با ولع ماکارونی های قد دراز مامان را نوش جان می کردیم.

آرزوهایمان بر آورده شد. بزرگ شدیم. کلاس سوممان تمام شد، جدول ضرب را فراموش نکردیم! یاد گرفتیم مثل دختر اقای هاشمی منظم باشیم، یادگرفتیم با خودکار بنویسیم و بابت نمره ی هفده نزنیم زیر گریه! یاد گرفتیم دوست های صمیمی ما همیشه برای ما نمی مانند و یک روز می شود که توی موسسه ی زبان، با یکی دیگه دوست شوند. یاد گرفتیم یک روزهایی، باید نان و پنیر و گردویی که توی کیفمان هست را تنهایی بخوریم، و زمانی که تمام هم نیمکتی های دوران دبستانمان پزشک می شوند بابت شاعر شدنمان و کارمندی که توی جیبش به اندازه کافی پول خرد پیدا می شود احساس سر شکستگی نکنیم! یاد گرفتیم مهم این است که ما خودمان باشیم، خودمان را دوست داشته باشیم! جلوتر از دیگران حرکت کنیم ،آنقدر که صدای یأسشان را نشونیم و بدانیم که خدای شاخه های خشک زمستان، هنوز همان خدای گیلاس های تابستان است.

***

شالم را دورِ گردنم سه دور
می پیـچَم ..
زمستان
فصل اعدامِ بغض هاست!

***

شعر نو برفی زمستانی

مطالب مرتبط

جملات عاشقانه روز سرد + متن های رمانتیک زمستانی دو نفره

عکس پروفایل زمستانی؛ عکس نوشته برفی و زمستانی برای پروفایل،…

برف نو! برف نو!

سلام، سلام

بنشین، خوش نشسته ای بر بام

پاکی آوردی ای امید سپید

همه آلودگی ست این ایام

***

دنیای آدم برفی‌ها
دنیای ساده‌ای‌ست
اگر برف بیاد هست
اگر برف نیاید نیست
مثل دنیای من
اگر تو باشی هستم، اگر نباشی…

***

متن ادبی زمستان

متن ادبی درباره برف زمستانی – متن در مورد برف

زمستان را بايد با تمام سردي و سرما خوردگي هايش دوست داشت. با تمام گوشها و بيني ِ يخ زده اش.
بايد با اولين بارش برف دوربينت را برداري و بروي جلوي خانه اش و با سنگريزه بزني به شيشه ي اتاق تا پرده پنجره را كنار بزند و پسري را ببيند كه از پالتو گرفته تا شلوار و بوت و دوربين و ته ريشش مشكي است و وسط كوچه ي كاملا سفيد ايستاده و برايش دست تكان ميدهد. تا او هم لبخندی بزند كه تو سر قولت ماندي و براي پياده روي روي ِ اولين برف سال، سراغش رفتي.
زمستان را بايد با تمام قنديل هاي آويزان ِ لبه ي پشت بامش دوست داشت. بايد دستش را بگيري و در اولين پارك سر راهتان گوشه اي دنج بنشينيد و برف بازي ِ‌ مردم را تماشا كنيد. بعد بازويت را بگیرد كه “بلند شو برام آدم برفي درست كن”. تو هم تمام هنرت را به خرج دهي و آدمكت را كج و كُله بالا بياوري تا او با سنگريزه برايش لبخندی بسازد و دوربينت را روي نيمكت پارك روشن كند و بدو بدو بيايد كنارت روي زمين بنشيند و بگويد ” زود باش بغلم كن تا نگرفته عكسو” و بعد برگردد گونه ات را ببوسد تا يخ صورتت باز شود.
زمستان را بايد دوست داشت تا همين عكس سه نفره ي كنار ِ آدم برفي، بشود بهترين خاطــره ي يخــمكي ِ تان.

***

شعر مخصوص فصل زمستان

رو زمستان فصل باران آمده است

موسم  و  باد   بهاران  آمده  است

برف هایت  روب  کن از این سرا

که آن  نگار مُلک یاران آمده است

پیرزن  اینک  عصایت  را   بگیر

رو که آن  زیبای دوران آمده است

بقچه ات را پر کن از سرمای دی

رو که  شور گلعزاران  آمده است

چند  در بالین  تو  در  خواب  بود

آن درختی که ز بوران  آمده است

یاد  آن  روزی  که  از  راه  آمدی

گوئیا  دنیای   کوران   آمده  است

مشق  کردی  مرگ  بودن را ز نو

گو  که  دنیا  سوگواران آمده است

رو  زمستان  که آن بهار آمد ز ره

که آن  بهشت کامکاران آمده است

***

الا ای برف!
چه می ‏باری بر اين دنيای ناپاکی؟
بر اين دنيا که هر جايش
رد پا از خبيثی است
مبار ای برف!
تو روح آسمان همراه خود داری
تو پيوندی ميان عشق و پروازی
تو را حيف است باريدن به ايوان سياهی‏ها
تو که فصل سپيدی را سرآغازی
مبار ای برف!

***

آرزو کن با من

که اگر خــواست زمســـتان برود!

گرمیِ دستِ تو اما باشد

“مــا” ی ما “مـــن” نشود

سایه ات از سرِ تنهاییِ من کم نشود!

***

شعر زمستانی و برفی

زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را

ولیکن پوست خواهد کند ما یک لا قبایان را

ره ماتم سرای ما ندانم از که می پرسد

زمستانی که نشناسد در دولت سرایان را

به دوش از برف بالاپوش خز ارباب می آید

که لرزاند تن عریان بی برگ و نوایان را

به کاخ ظلم باران هم که آید سر فرود آرد

ولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را

طبیب بی مروت کی به بالین فقیر آید

که کس در بند درمان نیست درد بی دوایان را

به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر

که حاجت بردن ای آزاده مرد این بی صفایان را

به هر کس مشکلی بردیم و از کس مشکلی نگشود

کجا بستند یا رب دست آن مشکل گشایان را

نقاب آشنا بستند کز بیگانگان رستیم

چو بازی ختم شد بیگانه دیدیم آشنایان را

به هر فرمان آتش عالمی در خاک و خون غلطید

خدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را

به کام محتکر روزی مردم دیدم وگفتم

که روزی سفره خواهدشد شکم این اژدهایان را

به عزت چون نبخشیدی به ذلت می ستانندت

چرا عاقل نیندیشد هم از آغاز پایان را

حریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بس

که میگیرند در شهر و دیار ما گدایان را

استاد شهریار

***

لذت داشتن یه دوست خوب توی یه دنیای بد مثل خوردن یه فنجون قهوه گرم زیره برفه !!!!!
درسته که هوا رو گرم نمی کنه ولی تورو دل گرم میکنه

***

شعر زمستان اخوان ثالث

زمستون، تن عریون باغچه چون بیابون

درختا با پاهای برهنه زیر بارون

نمیدونی تو که عاشق نبودی

چه سخته مرگ گل برای گلدون

گل و گلدون چه شبها نشستن بی بهانه

واسه هم قصه گفتن عاشقانه

چه تلخه چه تلخه

باید تنها بمونه قلب گلدون

مثل من که بی تو

نشستم زیر بارون زمستون

زمستون

برای تو قشنگه پشت شیشه

بهاره زمستونها برای تو همیشه

تو مثل من زمستونی نداری

که باشه لحظه چشم انتظاری

گلدون خالی ندیدی

نشسته زیر بارون

گلای کاغذی داری تو گلدون

تو عاشق نبودی

ببینی تلخه روزهای جدایی

چه سخته چه سخته

بشینم بی تو با چشمای گریون

مهدی اخوان ثالث

***

دلنوشته های زمستانی

در این کویر برف

هیچ کاشفی با سورتمۀ احساس

به من دست نخواهد یافت . . .

بی تو سالهاست که هوای من

صد درجه زیر عشق است . .

***

چه زمستان ﻏﻢانگیز بدی

خواهد شد

ماه دی باشد و آغوش کسی

کم باشد

انسیه آرزومندی

***

 متن عاشقانه ادبی در مورد زمستان و برف

من عاشق زمستانم
عاشق اینکه ببینمت در زمستان آرام راه می روی که سر نخوری !
گونه هایت از سرما سرخ شده است
سر خود را تا حد ممکن در یقه ات فرو کرده ای
دست هایت در جیبت به هم مچاله شده
معصومانه به زمین خیره ای
چه قدر دوست داشتنی شده ای
حرفم را پس میگیرم
من عاشق زمستان نیستم ، عاشق توام …

 

تفریحی،سرگرمی،دانستی ها

 

متن عاشقانه

برچسب‌ها: زمستان , کپشن ,

موضوعات مرتبط: متن زیبا , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


متن عاشقانه تقدیم به عشقم + جملات عاشقانه جدید برای همسرم نفسم زندگیم جونم
پنج شنبه 11 دی 1399 ساعت 4:18 | بازدید : 3400 | نویسنده : مهدیار | ( نظرات )

متن و جملات عاشقانه و رمانتیک برای تقدیم به عشق و زندگی

در ادامه متن و جملات عاشقانه برای عشقم، همسرم، زندگیم، نفسم، عمرم، جونم و همدمم را قرار داده ایم. این متن ها بسیار احساسی هستند و برای تقدیم به عشق زندگی نگارش شده اند. امیدواریم این جملات عاشقانه کوتاه و جذاب مورد توجه شما عزیزان قرار بگیرد.

گاهی دست خوت نیست/ دوست داشتن کسی که می دانی نمی شود او را داشت/ اما مطمئنی تا ابد دوست داشتنش تکه تکه ات می کند…

***

امروز خاطراتت را سوزاندم/ اما بوی خوش هیزمش بیقرارم کرد/ اتفاق تازه ای نیست!! دوباره دلتنگت شدم…

***

حالا که دلم را نمی خواهی/ ساده می روم/ اما عکس هایم را پاره نکن/ من در کنار عکس ها کنار تو لبخند نزدم/ با تمام جانم خندیدم…

***

شعر زیبا برای تقدیم کردن به عشق

دلتنگم و دیدار تو درمان من است/ بی رنگ رخت زمانه زندان من است/ بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی/ آنچه از غم هجران تو بر جان من است.

***

چشمان خسته ات را می سرایم در پس قصه های سهراب/ در پس طاقچه محبتم خانه ای ساده و معمولی/ آشپزخانه ای معمولی/ دیوارهای معمولی/ اتاق هایی معمولی/ وسایل و فرش هایی معمولی/ کنار تویی که معمولی نیستی/ معمولی حرف نمی زنی / و معمولی نمی خندی/ اصلا جایی که تو حضور داشته باشی/ همه چیز جهان غیرمعمولی است/ ممنون که هستی عشق من

***

عشق مقدس ترین بهانه برای زندگی است. با سبدی پر از گل های یاس به سوی تو می آیم و با عشق از اینکه کنارم هستی تشکر می کنم. ممنون که به زندگی من آمدی و لحظه های تاریک زندگی من را پر از نور امید و روشنایی کردی. برای هر لحظه با تو بودن از تو سپاسگذارم.

***

متن عاشقانه تقدیم به عشقم

عشقم زبان از بیان تو قاصر است و وصف مهربانی و محبت تو در واژه ها نمی گنجد. چیزهای زیادی در زندگی مان وجود دارد که برای تک تک آنها قدردان تو هستم. لبخندهای شیرین صبحگاهی ات/ درک بالا و قلب پر از احساسات/ حمایتی که در شرایط حساس زندگی از من دریغ نکردی/ و عشق بی پایانی که به زندگی ام بخشیدی/ دوستت دارم

***

جملات زیبا برای تقدیم به همسرم

گرمای حضورت قلبم را پر از حرارت می کند/ و نفسم در آتشکده ی احساست به شمارش می افتد/ حرف های پر از مهرت هدیه ای پر از آرامش است/ حضورت به من توانایی و قدرت می بخشد/ دلت دریاچه مهربانی است/ می توان در زیبایی چشمان تو غرق شد/ حضور در کنار تو نهایت آرزوی من است. با تو خوشبختی را از صمیم قلب فریاد می زنم. ممنون که به زندگی ام آمدی و همه چیز را زیبا کردی.

***

من از میان تمام کتاب ها/ آن که شبیه به تو بود برگزیدم/ و از دل تمام صفحات/ آن را که عطر دست های تو را داشت انتخاب کردم/ و از تمام صفحات/ برگی که به لطافت نگاه تو بود برگزیدم/ و از این برگ/ خطی که طعم تو را داشت خواندم/ و اینک دوستت دارم…/ دوستت دارم/ و دوستت دارم را مداوم تکرار می کنم/ که در تو خلاصه می شود/ ای عصاره تمام شعرهای ناگفته/ تو نیز لب به این تکرار رویاگونه بگشا/ تا خدا به گل های رازقی باغچه اش بگوید/ از تو یاد بگیرند بذرافشانی را/ کنار هم بودنمان زیباست

***

دیوار دوست داشتن کوتاه نیست/ اما تو اگر بخواهی تا ثریا برای دوست داشتنت قد می کشم

***

در صفحه شطرنج زندگیم/ تمام مهره هایم مات مهربانی ات شد/ و من با اسب سفید قلبم به سوی تو تاختم تا بگویم: شاه دلم دوستت دارم.

***

متن عاشقانه تقدیم به عشقم

قلبم مال توئه و همیشه مال تو می مونه

***

متن های زیبا برای تقدیم به عشق و نفس

هر زمان می بینمت دوباره از اول عاشقت میشم

***

اگر علاقه ام نسبت به تو را بخواهم قصه کنم، می شود یک کتاب عاشقانه هزار صفحه ای

***

اگر نهایت دوست داشتن در قطره های باران باشد/ من دریا را به تو تقدیم می کنم.

***

تو نهایت عشقی/ نهایت دوست داشتن/ و در لابه لای این بی نهایت ها/ چقدر خوشبختم که تو سهم قلب منی

***

از شوق داشتن تو/ می خواهم با یک دسته گل اطلسی به دیدن خدا بروم.

***

متن عاشقانه تقدیم به عشقم

زندگی بسیار کوتاه است که بخواهیم برخی از کلمات مهم را ناگفته نگه داریم! مثل دوستت دارم.

***

متن زیبای عاشقانه برای تقدیم به عشق و همسر زندگی

از باران چیزی نمی خواهم، همین که ببارد ببارد و دست های او را در دستم بگذارد…

***

من از اتفاق‌های بین‌مان می‌ترسم! همین چیزهایی که تو فکر می‌کنی بی اهمیت هستند، همین نگاه‌های سرسری تو. لعنتی! این‌ها چیزهایی هستند که به راحتی می‌توانند من را عاشق کنند…

***

مطالب مرتبط

جملات عاشقانه زیبا ❤️ برای عشق و مخاطب خاص + متن های عاشقانه…

متن شکست عشقی + جملات غمگین مخصوص افرادی که در عشق شکست…

اسکار بهترین لحظه تعلق می‌گیره به: تماشای کسی که دوسش داری وقتی در حال انجام کاریه و حواسش بهت نیست…

***

سالهاست کنار همیم. یادت هست؟ گاهی زندگی را از چهارچوب نگاه تو می‌دیدم. چه زیبا بود دنیای پیش چشمانت. روزگارانی داشتیم زیبا، شیرین و گاهی هم تلخ. حسرت هیچ کدام را نمی‌خورم جز آن شب بارانی که حسابش از کل زندگیمان جداست.

***

قطره‌های بارون با بازیگوشی یکدیگر رو دنبال می‌کنند تا در چاله‌ای همدیگر رو غافلگیر کنند و بر لب هم بوسه بزنند و ما وقتی زیر بارون قدم می‌زنیم از چاله‌ها فاصله می‌گیریم تا کثیف نشیم. چاله‌هایی که پر از عشق شدند.

***

متن عاشقانه تقدیم به عشقم

مدت‌ها منتظر یک مرد بودم که مرا عاشقانه حمایت کند، و در حالی که به موسیقی امواج دریا گوش می‌دهم و در زیر باران شروع به رقصیدن می‌کنم، احساس عاشق بودن کنم. این مرد برای من تویی، دوستت دارم عشقم.

***

متن برای عاشق شدن

تخت برای اتفاق‌های عاشقانه کوچک است. من بوسه‌ای را می‌شناسم که باید به خیابان رفت و آن را از دنج‌ترین کنج کوچه‌ها دزدید.
شهر برای اتفاق‌های عاشقانه کوچک است. من دریایی را می‌شناسم که عمقش به اندازه جیب‌های ماست.
من فکر می‌کنم دنیا برای اتفاق‌های عاشقانه کوچک است.

***

متن رمانتیک و احساسی برای عشق و همسرم

اگر تو یک درخت باشی، من خاک ریشه‌ات می‌شوم. اگر تو ساحل باشی، من رودخانه خواهم شد. اگر تو زنبور باشی، من یک گل خواهم شد. دوستت دارم همسر مهربانم.

***

حضور تو برای من کافی است که احساس عشق و محبت کنم. میدونم که همه چی درست میشه. چون من تو رو کنار خودم دارم. برای اینکه پیش من هستی، سپاسگزارم.

***

پاهایت را بگذار اینجا… درست روی قلبم. ببخش مرا، چیز دیگری نداشتم که فرش قدومت کنم. آهسته قدم بردار اینجا تارو پود این فرش قرمز پر از گل احساسم است.

***

دوست داشتن تو
نه فعل ماضی ست
نه یک حال ساده!
دوست داشتنت
تنها نسخه‌ایست که قلبم
برای ادامه این زندگی تجویز کرده است!

***

تمامش کن این شطرنج را، من مات تو ماندم. تو در تلاطم کیش. شطرنج بهانه بود. می‌خواستم تو برایم مهره بچینی. وگرنه من مدت‌هاست سرباز توام.

***

ستی ناب و دست نخورده در میان دست‌هایت. پایی که همپای تو باشد. قلبی که برای تو بتپد. چشمی که تو را ببیند. ذهنی که درگیر تو باشد و لب‌هایی که نام تو را تلاوت کند. همه اینها که باشد، تمام کائنات پیش چشمانت ناپدید می‌شود. در خلسه‌ای شیرین و شورانگیز فرو می‌روی، زمان ثبت می‌شود: خوشبختی.

***

ز تمام بودنی ها
تو همین از انِ من باش!
که به غیر با تو بودن
دلم آرزو ندارد..!

***

جملات زیبای اساسی برای عشق و نفسم

تلافی کن تمام نبودنت را
وقتی تمام راه ها
بن بست بود
مرا به خیابانی بی انتها
مهمان کن…

***

ساحل دلت رابه خدا بسپار ؛
خودش قشنگ ترین قایق
را برایت می فرستد

***

روزی به تمام این بی قراری ها می خندي
و ساده از کنارشان می گذری”
این قشنگترین دروغی ست
که دیگران
برای آرام کردنت به تو میگویند…!

***

تو را نه عاشقانه
نه عاقلانه
و نه حتی عاجزانه
که تو را عادلانه در آغوش می‌کشم
عدل مگر نه ان است که هر چیز سر جای خودش باشد؟؟!

***

با من برقص حال و هوایت عوض شود
طوری‌كه عاشقانه فضایت عوض شود
اسم مرا بگو، که به معنای تازه اي است
هر دفعه اي که لحن صدایت عوض شود

***

کنارم که باشی…
خورشید هم به بودنت..
حسادت خواهدکرد..
دیگر..
ماه را..
نمی‌دانم..!!

***

دلم از داغ نامردى؛
نسیمی سرد میـــخواهد…

میان قحطی مرهم؛
دلى هم درد میـــخواهد…

مگر یادت نمى آید؛
در آغاز محبت ها…

شبى گفتم در گوشت؛
” رفاقت مرد میـــخواهد “

***

دست هایت پل آرزوهای من
آغوشت امن تـرین جای دنیـا
نوازش هایت مرهم کهنه زخـم هایم
چشم هایت ساحل آرامش دل طوفان زده ام
پلک نزن ؛ بگذار اسارتم رابه نظاره بنشینم
واما …
لب هایت گرمابخش بر دل ســردم
واااای اگر سهم من از زنـدگی تو باشـی
میان آتش مثال ابراهیم خواهـم رفت

***

من، جایِ تمام کسانی که دلتنگ نمی‌شوند برایت !
من، جایِ تمام کسانی که بی تابِ چشمهایت نیستن !
من، جایِ تمامِ کسانی که گفتند دوستت دارم و تو ماندی و ان ها نماندند!
من، جایِ تمامِ – یادم تو را فراموش – ها
من، اصلا جای خودِ خدا هم دلم برایت تنگ شده

***

هم آگه و هم ناگه مهمان من آمد او

دل گفت که کی آمد جان گفت مه مه رو

او آمد در خانه ما جمله چو دیوانه

اندر طلب ان مه رفته به میان کو

مولانا

***

یک زن
مگر چقدر قدرت دارد
در بزند
و کسی در را برایش باز نکند

یک در
مگر چقدر قدرت دارد
بسته بماند
وقتی زنی عاشق
در را می‌زند

برچسب‌ها: عشق , عاشقانه ,

موضوعات مرتبط: متن زیبا , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


صفحه قبل 1 ... 27 28 29 30 31 ... 32 صفحه بعد

منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
نویسندگان
لینک دوستان
آخرین مطالب
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان جی فان و آدرس jfun.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 1152
:: کل نظرات : 9

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 3

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 37
:: باردید دیروز : 2
:: بازدید هفته : 37
:: بازدید ماه : 10224
:: بازدید سال : 37833
:: بازدید کلی : 63282